میاد خاطراتت جلوی چشام (آه، ای شهر دوست داشتنی

 

نیمه های شب بود که رسیدیم نجف شلوغی مسیر ما را با چند ساعت تاخیر به شهر خانه پدری رساند محل اسکان توی نجف زیر زمین صحن حضرت زهرا بود دو سال پیش صحن حضرت زهرا اینقدر گسترش پیدا نکرده بود قسمت بیرونی صحن دو سه طبقه بود که محل اسکان زائر ها شده بود دانشجویی کل کشور زیر زمین صحن اسکان داشتند ما که با اتوبوس آمده بودیم له و لَورده بودیم بیش از سی ساعت توی اتوبوس بودن یک روز پشت مرز ماندن بچه های دانشگاه های تهران با هوا پیما آمده بودند خیلی شیک و مجلسی به محض رسیدن و مستقر شدن رفتند برای زیارت و ما ها عین جنازه افتاده بودیم توانایی حرکت نداشتیم قرار زیارت اولمان با مسئول کاروان ساعت هفت و هشت صبح بود بعد از  صبحانه  به نجف که رسیدیم مسئول کاروان گفت از اینجا که نجف است تا روز آخر  شام و ناهار و صبحانه با خودتان است همه جا همه چیز پیدا میشود فقط مواظب خوردن هایتان باشید تا مریض نشوید صبح بعد از نماز من و فائزه خوابمان نمیبرد فائزه بار دومش بود که پیاده روی میامد به خاطر دوستان قدیمی مشترکی که توی مسیر کشف کردیم صمیمی شده بودیم.  فائزه تا آخر سفرمان یک بار هم به زیارت حرم ها نیامد نه در نجف به داخل حرم آمد فقط هر دفعه از همان بیرون سلام میداد نه توی کربلا از موکب بیرون آمد دلیلش را اول نمیدانستم اما در طول سفر کشف کردم که چرا ؟؟؟ و چه قراری با دلش گذاشته است  هنوز هم هرچه فکر میکنم  نمیدانم  چطوری دلش آمد حسرت دیدن حرم ها را به دل خودش بگذارد.

دلمان نیامد صبح زود را توی محل اسکان بخوایم رفتیم بیرون  دقیقا رو به روی گنید ایستادیم صبح دیدارمان با  باران قشنگی شروع شد دانه های باران انگاری خیسی عرق شرمی بود که از لطف پدر بر سر رویمان میبارید باران نجف انگار آمده بود تا روز اول دیدارمان تمام گرد و غبار دنیای قبل از نجف را از سر رویمان بشورد.

همین تکه فیلم برایم کلی خاطره دارد از صبح بارانی توی باران هی راه میرفتیم دلمان نمیامد حتی پلک بزنیم مژه بر هم نزنم تا نرود از دستم / لطف دیدار تو قدر مژه بر هم زدنی 

 


عکسی که دوستش دارم

تا طلوع آفتاب همینجوری زیر باران ایستادیم و هی نگاه کردیم هوا که روشن شد بساط چایی و صبحانه اطراف حرم به پا شد صف های زائرها گوشه گوشه عدسی، سوپ، چایی، شیر داغ همه هم ایرانی انگار نه انگار که اینجا عراق بود و نجف.  آب داخل محل اسکان به خاطر شلوغی و هجوم جمعیت قطع شده بود  از آنجا زدیم بیرون تا یه جایی را پیدا کنم که آب داشته باشد یکی از خادم هایی که صبح داشت اطراف حرم را جارو میزد دیدیم  گفتم ببخشید آب قطع شده کجا دیگه میتونیم بریم که سرویس بهداشتی و آب داشته باشه خادم هم گفت یکم به سمت حرم که جلو برید دست چپ راه افتادیم که بریم به سمت آدرس من و فائزه یک لحظه مکث گردیم هر دوتامون زدیم زیر خنده برگشتیم به خادم نگاه کردیم اصلا یادمان نبود که اینجا عراق هست و عربی لازمیم برای ادرس ولی انگاری خیلی هم عربی لازم نبودیم خادم بچه ایران خودمان بود یکی از شیرینی های همه مسیر همین قاطی شدن عربی و فارسی بود هم برای ما که میخواستیم عربی حرف بزنیم هم برای عرب ها که میخواستند فارسی حرف بزنند .

از زیارت اول اصلا هیچ چیز یادم نیست فقط میدانم هرچه به فائزه اصرار کردم که بیا برویم گفت من از همین بیرون سلام میدهم دقیقا کل دو روزی که توی نجف بودیم را از  همین نقطه ای که فیلم گرفته ایم ایستاد و گنبد را نگاه کرد.

اما من که دلم نمیامد چشمم دیدن ایوان نجف را نیاز داشت گوشه گوشه های  صحن و سرای نقلی حضرت پدر هیئت هایی بودند که شور گرفته بودند برای خودشان بارانش هم که قطع نمیشد 

از آنجایی که از اینجا به بعد نهار و شام صبحانه با خودمان بود و باید کشف میکردیم برای نهار غذای حضرتی کشف کردیم یعنی هر دو روز از این کشف مسرت بخش بهره بردیم  و از بعد از نماز ظهر کارمان توی صف ایستادن بود . قرارمان به دو روز ماندن توی نجف بود صبح روز سوم بعد از نماز صبح باید از وادی السلام پیاده حرکت میکردیم هم شوق مسیر را داشتیم هم غم جدایی از نجف به قول رفیقمان انگاری اول نجف بود و بعد زمین از صدقه سری نجف به وجود آمد انگاری دو روز را گذاشته بودند روی دور تندش شاید به ساعت هم برایمان نمیکشید و داشت تمام میشد پرسه زدن ها دور اطراف هی روبه روی ضریح ایستادن هی امین الله خواندن 

سلام میدادم به سمت خارج شدن حرکت میکردم میانه راه دلم نمیامد بر میگشتم و دوباره به بهانه دعاهای نخوانده  رو به ایوان طلا می ایستادم 

صبح های زود حرم پدر را فقط باید تجربه کرد آن هم با بوی نم باران......

شب آخر را گفتند زود بخوابید که صبح بعد از نماز باید حرکت کنیم همه اولش سر شب آمدیم محل اسکانمان ساعت به ده شب نکشیده بود که من و یکی دو تا دیگه از بچه ها دلمان نیامد بخوابیم دوباره رفتیم به سمت حرم فکر میکردیم همه بچه ها خوابیده اند اما انگاری آن شب هیچ کدام از بچه ها خوابشان نبرده بود همه مثلا یواشکی امده بودند که بقیه نفهمند و همه همدیگر را توی حرم دیدیم کسی هم به روی خودش نیاورد که قرار بوده شب را بخوابیم 

نه دلم نماز میخواست نه دعا فقط میخواستم نگاه کنم و چشم و دل سیر از آنجا حرکت کنم رفتم روبه روی ایوان نجف نشستم و آرام آرام و فقط نگاه کردم و چه لذتی بالا تر از دیدن.  بزرگی میگفت وقتی به ستون های ایوان طلا نگاه میکنی بدان که  شرق و غرب عالم در حد فاصل این دو ستون خلاصه شده است.........

دلمان نمی آمد وداع کنیم  هی میخواستیم زمان کش بیاید و آن شب چند سال طول بکشد شوق مسیر هم اما داشت توی دلمان ول وله میکرد 

صبح که شد آخرین بار به سمت حرم سلام دادیم و پدر راهیمان کرد به  دیدار فرزند با کبوتر هایی که بالای سرمان هی پرواز میکردند و اما شروع مسیر

از حرم مولا از وادی السلام بود چه میدانستم که قرار است چه بلایی توی راه بر سر دلمان بیاید................ و خاطره های مسیر عاشقی است که تازه شروع میشود......................

نجف

نجف 

شروع حرکت

 

 

 

 

۶ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

دلتنگیت گرفته تمام وجود من

شاید آنقدر که ما فکر میکردیم پیچیده نبود 

سخت میکنیم

سخت

سخت که میشود که دیگر توانی نمیماند 


لنگ پیچیدگیست فعل شدن

ساده باش اتفاق می افتی

سیدتقی سیدی

...............................................

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای " از تو پریدن " گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی 
وقتی کلید در قفس من گذاشتی

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی

من نیستم .. نگاه کن این باغ سوخت 
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی !!! 

گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی 
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟ 

مهدی فرجی


پ ن :با رفتنت به روی دلم خط گذاشتی 

میخندم از نبودن تو ..............

۶ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

ما طبیعی ها

ما طبیعی ها باید همیشه توضیح بدهیم 

باید توضیح بدهیم که چرا برنج هایمان عین محسن چهارشانه و قد کشیده نیست

یا چرا میوه هایمان یک شکل و یک اندازه نیست و گاهی هم حتی لک زده است

همین چند شب پیش شربت آلبالو آوردم برای یک نفر آوردم به رنگش ایراد گرفت و من باید توضیح میدادم که این شربت بازاری نیست خودمان درست کرده ایم 

یا مثلا چرا رب گوجه هایمان رنگ  غذا را قرمز قرمز نمیکند 

یا چرا چایی هایمان دیر دم میکشد و کم رنگ است

چرا روغن هایمان کمی طعم و بوی متفاوت دارد 

باید حتما توضیح بدیهم که این هندوانه از آن پیرمردی گرفته ایم که خودش توی زمینش کاشته  سم خورده نیست گلخانه ای نیست حتی اصلاح شده هم نیست برای همین رنگ قرمز قرمز ندارد  و طعمش هم متفاوت است 

بعضی ها اصلا دنیای طبیعی را فراموش کرده اند آنقدر به رنگ لعاب دنیای غیر طبیعی دچار شده اند که طبیعی بودن را غیر طبیعی میدانند

حالا اینها که اصلا مهم نیست بدترین قسمتش اینجاست که ما طبیعی ها باید یک روز خودمان را توضیح بدهیم 

دارم به روزهایی فکر میکنم که ما طبیعی ها باید برای بچه هایمان  توضیح بدهیم که چرا بینی هایمان کشیده و تراشیده و موزون نیست یا چرا همه ما ها گونه هایمان برجسته و قرمزی نیست چرا صورتمان عین آینه صاف صاف نیست  چرا لبهایمان یک روز بزرگ و یک روز کوچک نیست و هزاران چرای دیگر

ما طبیعی ها روزهای سختی را پیش رو داریم 

 پ ن: جمعیت زیادی روی پله برقی بود گیر کرده بودم بین دوتا خانم غیر طبیعی  که داشتند از عمل های جراحیشان میگفتند یکیشان گفت دکترم گفته حداقل تا یکسال دیگه هیچ عملی رو صورتت نباید انجام بدی تا الان ده تا عمل انجام دادم بینی و فکم خیلی خوب شده ولی گونم اونی که میخواستم نشده و من چنان از کلمه ده تا عمل فکم به روی زمین افتاد همینجور برگشتم و ناخودآگاه چند دقیقه به صورت طرف خیره شدم اونقدر حجم تعجبم زیاد بود که طرف برگشت بهم گفت خانم چیزی شده رفتم بهش بگم نه فقط میخواستم ببینم الان با ده تا عمل دقیقا شبیه چه موجودی شدی مگه آدم چشه که اینجور با خودتون میکنید والااااااا

 

۱۰ نظر ۱۱ موافق ۰ مخالف

باور کنید دنیا همینجوریاست

همیشه میگفت من شوهر کچل نمیخوام اینقدر که رو این کچلی حساس بود رو هیچی حساس نبود حتی گاهی میگفت موندم خانم شهید چمران چه جوری نفهمیده شهید چمران مو نداره میگفتم ببین اینقدر خصوصیات اخلاقی والایی داشته که اون خصوصیات اصلا مجالی برا دیدن ظاهر نذاشته میخندید و قبول نمیکرد میگفت ببین کچلی یه عارضه ای هستش که محاله آدم نبینه  بچه ها هم که میدونستند اینقدر حساسه هرچی مورد کچل بود براش میفرستادند اینم داد و بیداد که شماها میدونید من از کچل بدم میاد اذیتم میکنید حتی اینقدر حساس بود که میگفت این مورد درسته الان مو داره ولی مشخصه چند سال آینده کچل میشه یه روز دیدمش عاشق شده بود شدید یکی رو میخواست گفتم خب حالا قیافش چه جوریه مو داره یا نه گفت آره مو داره ایناها عکسش شاید باورتون نشه ولی طرف کچل بود  گفتم عاقا این کچله و خندیدم بهش برخورد گفت این کچل نیست فقط یه ذره موهاش کمه ما نفهمیدیم چی شد ولی هنوزم میگه که کچل نیست فقط یه ذره موهاش کمه که اینم من دیگه مشکلی ندارم........


اون هفته یکی رو دیدم خیلی هم سن و سالی نداشت شاید پنجاه بچه هاش زیر بغلش رو میگرفتند رو ویلچرش میگذاشتند برا حرکت میخواست بره حج میگفت نمیدونم چه جوری از پله هوا پیما بالا پایین برم اونجا باید یکی باشه کمکم کنه گفتم ای بابا این بنده خدا که هنوز سنی نداره چرا اینقدر داغون شده یه بنده خدایی کنارم نشسته بود گفت پونزده شونزده سال پیش همین خانوم با مامان بزرگ من رفتن سوریه مامان بزرگم وقتی برگشت خیلی ناراحت بود دلش گرفته بود گفتم چی شده گفت نمیتونستم از پله های هوا پیما بیام پاییین پا درد بودم ایستاده بودن پایین بهم میخندیدن هیچ کدومشون کمکم نکردن نزدیک بود زمین بخورم خیلی خجالت کشدیم ...........

  

از دبستان تا سوم راهنمایی باهم دوست بودن اصلا دنیاشون یکی بود وقتی میخواستن برن دبیرستان مامان یکیشون برگشت گفت مامان شما درس خونی با فلانی باهم دوستید درس نمیخونه تازه اون میخواد بره مدرسه عادی تو باید بری غیرانتفاعی میخوام پزشک بشی دیگه باهاش ارتباط نداشته باش به خاطر آیندت از این جدا بشو الان همونی که مدرسه عادی خوند پزشکه اون بنده خدا بچش سه بار کنکور داد آخرش پیام نور دو تا خیابون اون طرف تر مدرسش قبول شد.........

راستی طرح تابستانه تخفیف کتاب هستش اگه اهل کتاب خریدن هستید فرصت خوبی هست من امشب نزدیک دویست تومن کتاب خریدم 

عاقا دم مغازه که میرید وقتی مغازه دار میگه قیمت مقطوع هستش راه نداره یا نخرید یا چونه نزنید یه ساعت پشت سرش ایستادم تو صف که پونصد تومن تخفیف بگیره خب اگه میخواست تخفیف بده میداد واقعیتش از زیادی چونه زدن بدم میاد در حد یه درخواست برا تخفیف اگه قبول کرد کرد نکرد یا نمیخرم یا با همون قیمت میخرم 


۱۴ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

میاد خاطراتت جلوی چشام ( به سمت نجف

صبح روز حرکت رسید دلهره ای همراه با شوقی عجیب و غریب  از دانشگاه به طرف اهواز حرکت کردیم قرار بود اول برویم پادگان شهید عاصی زاده آخرین باری که به این پادگان آمده بودم هفت هشت سال پیش بود اردوهای جنوب که می آمدیم و چقدر توی این پادگان خاطره داشتم به پادگان که رسیدیم یکهو آقای علوی که با خانمش باهم به عنوان همراه اومده بودند پیشنهاد داد که کوله هاتون رو بردارید از سر تا ته پادگان رو پیاده برید ببینید چقدر تحمل دارید من که کلا سبک بار سفر میکنم و در حالت عادی هم فقط وسایل ضروری رو بر میدارم به جز یه چادر اضافه که برداشته بودم اون هم دیدم از اونجا که وسواسی نیستم اصلا بهتره زمین بگذارم و با یه چادربه سر ببرم و یک مقداری خوراکی خشکبار که همون شب توی پادگان شب نشینی گرفتیم هرکی هرچی داشت آورد وسط خوردیم هنوز باورم نمیشد که میروم  فردا صبحش به سمت چزابه رفتیم و قول داده بودند غروب از مرز چزابه عبور کنیم تا غروب هیچ خبری از عبور نشد گروه گروه مسافرها میامدند یک عده سریع حرکت میکردند و میرفتند عده ای هم برایشان عادی بود دو سه روز پشت مرز ماندن خیلی راحت میرفتند طرف آشپز خانه مرز و شروع میکردند به کمک کردن ما ولی استرس داشتیم که چرا  رد نمیشویم هی به مسئول اتوبوس گیر میدادیم به جز چند نفر تقریبا همه پیاده روی بار اولمان بود شب که شد فهمیدیم امشب را باید همینجا بخوابیم و چقدر سخت است چشم انتظاری هی دلهره داری که نکند نروی نکند مشکلی پیش بیاید دلت تاپ تاپ توی سینه میزند و باید صبر کنی اصلا سفر کربلا بی صبر معنی ندارد آنجا باید هی دلت بلرزد و هی صبر کنی توی کربلا باید گم بشوی باید بترسی باید پاهایت تاول بزند باید برای رسیدن به سرچشمه تشنه تشنه بشوی
شب را پشت مرز بودیم شلوغ شلوغ بود یک عده دخترها ختم صلوات گرفته بودند  انگاری به  همسفرهایشان که افغانی بودند اجازه خروج نداده بودند و آنها پشت مرز مانده بودند یک عده هم انگاری یکی کلاه سرشان گذاشته بود و پولشان را گرفته بود و ویزای تقلبی بهشان داده بود یکی از زن ها زار زار گریه میکرد که بار اولش است کل پس اندازش را داده است تا به این سفر بیاید حالا ویزایش تقلبی است دلم نمیخواهد به این فکر کنم که چرا چنین اجتماع بزرگی که میتواند زمینه ساز ظهور برگی جدید از تاریخ تشیع باشد با چنین مشکلاتی مواجه میشود اصلا به من چه که دولت....بی خیال من دلم میخواهد هرچه زود تر از مرز رد بشویم فردا صبح که شد گفتند تا یازده حرکت میکنید دوازده ظهر بود که حرکت کردیم 

چند کیلومتر که از مرز ایران دور میشدی موکب ها شروع میشد عرب هایی که با لباس های بلند عربیشان کنار خیابان ایستاده بودند و با اشاره دست پیاده و سواره را به طرف خانه های خودشان دعوت میکردند چادر هایی که گوشه کنار زده شده بود گروه گروه کاروان هایی که یا در حال حرکت بودند یا ایستاده بودند کنار موکب ها خود عراقی ها اما انگاری فقط نجف تا کربلا را پیاده نمیرفتند از همین شهرهای کناری دسته دسته زن و مرد و کوچک و بزرگ پیاده میرفتند.

برای نماز و نهار را توی یکی از همین موکب های توی مسیر  توقف کردیم و شب میرسیدیم نجف میخواستیم تا نماز مغرب نجف باشیم اما توی مسیر معطل شدیم مسیر شلوغ بود گاهی توقف های یک ساعته داشتیم 

برای نماز مغرب  کنار خانه یکی از عربها نماز را که خواندیم قرار بود سریع حرکت کنیم و شام را توی مسیر بخوریم توقف نداشته باشیم اما صاحب خانه به دست و پایمان افتاد از بچه های کوچکش گرفته بود که التماس میکردند شام بمانیم تا خود مرد عرب با آن قد و بالای بلندش که گریه میکرد و میخواست رویش را زمین نزنیم خاله خانواده انگاری عروس ایران بود یکی از بچه ها فارسی بلد بود آمد کنار مان ایستاد و گفت ما به خاطر زائرهای امام حسین گوسفندهایمان را قربانی کرده ایم شام را کنار ما بمانید و صورت و دستمان را میبوسید ماندیم همانجا نان داغ تازه و جگر طعم و بوی خوبی که حالمان را بعد از استرس های پشت مرز عوض کرد اینجا بود که باورم شد راستی راستی من آمده ام بعد از این همه سال چشم انتظاری اما دلمان بی تاب نجف بود چشم انتظار رسیدن



همین دختر کوچولوی عکس بود که فارسی صحبت میکرد و التماسمان میکرد برای ماندن و نان داغی که همان لحظه درست میکردند و به زائر ها میدادند

بعد از شام دوباره حرکت کردیم امااااااا نیمه های شب بود که به نجف رسیدیم و انگار همه چیز از همینجا شروع میشود به نجف که میرسی  اول با شراب انگور های ضریح پدر  بی خود از دنیا میشوی نجف و باران هایش بماند برای بعد......


پ ن بعد از نزدیک یکسال خیلی چیزها را فراموش کرده ام زمان ها را مخصوصا 

۱۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

یاد تو هر لحظه با من است


هلیا هیچ چیز تمام نشده بود. 
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. 
در هر سرانجام ، مفهوم یک آغاز نهفته است. 
چه کسی می تواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد؟


یاد تو هر لحظه با من است اما یاد انسان را بیمار می کند.


آنچه هر جدایی را تحمل پذیر می کند اندیشه ی پایان آن جدایی ست.



هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است.

مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی است.

ما هرگز از آنچه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم.

ترس، سوغات آشنایی هاست.



بار دیگر شهری که دوست میداشتم (نادر ابراهیمی )
 
چقدر من این کتاب را دوست دارم همچنان که آتش بدون دودش را بی نهایت دوست دارم  

خاصیت بعضی از کتاب ها اینه که هر دفعه دلت میگیره و  ورق میزنی و جملات تکراریشون رو میخونی باز برات جذابیت داره  حسی که  همیشه با کتاب های نادر ابراهیمی تجربه  کرده ام 
۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

عابر بانک بیچاره دقیقا چی خورده؟؟؟

من کوروکی اتفاقی که افتاده رو دقیق مینویسم شما بگید  چی شده 

خواهرم از من طلب داشت جمعه اومدم از طریق گوشی پول رو کارت به کارت کنم یعنی کارتم رو از توکیفم در آوردم شمارش رو زدم همه این حرکات رو انجام دادم و نوشت عملیات نا موفق منم به خواهرم گفتم الان میرم دم عابر پول از عابر میگیرم میام سوئیچ ماشین رو برداشتم کارتم هنوز تو دستم بود رفتم دم عابر بانک کارت رو داخل دستگاه گذاشتم رمز رو زدم تا اومدم پول بگیرم نوشت کارت شما به دلایل امنیتی توقیف شد خب تا اینجا هیچ مشکلی وجود نداره 

چون خارج از شهر بودیم و جمعه بود و تا هفته آینده دیگه بر نمیگشتیم اینجا گفتم در طول هفته میرم یه کارت جدید میگیرم  دیروز داشتم تو کیفم میگشتم دیدم کارتم تو کیفمه یعنی کارتی که مطمئنم جمعه عابر بانک خورد دیروز از تو کیفم بیرون اومد من تازه تصمیم داشتم امروز برم کارت جدید بگیرم ولی کارتم سر جاش بود غیر از این، دوتا دیگه عابر داشتم گفتم شاید یکی از اون دوتا رو دستگاه خورده و حواسم نبوده ولی اون دوتاهم سرجاش بود و از همه اعضای خانواده هم تک تک سوال کردم گفتم شاید در اثر حواس پرتی کارت اونا رو اشتباه برداشتم حواسم نبوده ولی همه کارتاشون رو داشتند 

حتی یه لحظه گفتم شاید به جای عابر بانک کارت دانشجوییم رو به دستگاه دادم حتی کارت خط واحدمم رو بررسی کردم همه چیز سر جاشه 

حالا شما بگید جمعه عابر بانک چه کارتی رو از من خورده؟؟؟؟ واقعا ذهنم درگیره من چی رو به خورد دستگاه دادم 😂😂😂 

هرچی کارت و عابر دارم سر جاشه 

۸ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

واقعیت های دوست نداشتنی

گاهی وقتا بعضی از آدما یه سری از واقعیتای زندگی رو بهت میگن ولی تو حاضر نیستی قبول کنی چون اگر اون واقعیت ها رو قبول کنی مجبوری پیش فرض های خودت رو به هم بزنی ولی توی دلت مطمئنی که حرفشون درسته  

این نوع لجبازی در مقابل پذیرش واقعیت ها میتونه مسیر زندگی آدم رو عوض و توی یه مرحله ای وقتی جوونی و دورانی که میتونی خیلی از کارها رو بکنی گذشت تازه میفهمی که اون واقعیت هایی که ازش فرار میکردی رو اگه پذیرفته بودی شاید اولش با دلت هماهنگ نبود اما چقدر مسیر زندگیت بهتر رقم میخورد


اما از اون ور سکه هم هست اگر که پا به دلت ندی و بخوای فقط بر اساس منطق و واقعیت ها عمل کنی وقتی یه دوره ای از زندگیت گذشت حسرت میخوری که هیچ وقت به خاطر دل خودت عمل نکردی همش از خیلی چیزایی که دوست داشتی گذشتی و حسرت میخوری که کاش به دلت عمل کرده بودی حتی اگه شکست میخوردی در عوضش هیچ وقت گوشه دلت حسرت نبود 


چقدر خوبه صبح از خواب پا میشی ببینی پول اومده به حسابت حتی اگه وام باشه به قول فروغ،  من به پرداخت دیگر نیندیشم که همین پول داشتن زیباست

به پیراهنی فکر میکنم /که مرگ من در آن اتفاق میفتد

نکته تا حالا به این فک کردید توی کدوم روز هفته توی چه ساعتی قراره بمیرید به نظرتون آدما نسبت به روز ساعت مرگشون احساس خاصی دارند یعنی ناخود آگاه همیشه توی اون لحظه یه حس خاصی داشته باشند که علتش رو ندونند


بی خبری هم بد دردیه

 



۹ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سلام ای پسر حضرت زهرا



دلم حرم میخواهد 

خدا نخواست که من اهل ناکجا باشم

اجازه داد فقط اهلی شما باشم



سر در گُمیم داده گره در گره انبوه 

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد


دلم برای تو تنگ است ضامن آهووو

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

اونوقت میگید چرا میگیم مهر مادری

ابوی گرامی فرمودند که چرا همش من برم نون بگیرم حال ندارم منم پیشنهاد دادم که باشه من میرم نون میگیرم امشب شما املت درست کن برگشتم شام بخوریم گفت واقعا میری نون بگیری گفتم آره به شرطی که درست کردن شام باشما گفت باشه تا بری بگیری و برگردی من املت درست کردم مامانمم گفته بود من شام نمیخورم هیچی هم درست نمیکنم من رفتم نون گرفتم رسیدم خونه دیدم  املت آمادست آقا چشمتون روز بعد نبینه اولین لقمه که خوردم اینقدر بد مزه بود نمیدونم چی چی بهش زده بود یک بوی بدی میداد من یه لقمه هم نخوردم نشستم عقب حضرتش تا تهش خوردند به رو خودشونم نیاوردند که من از راه رسیدم گشنمه بهش میگم خدایی چیکارش کردین اینقدر بد مزست میگه راستش دیدم دوتا دونه تخم مرغ بیشتر نیست گوجه هم کمه  اگه خوشمزه درست کنم میای میشینی میخوری خودم سیر نمیشم نمک بهش نزدم که مزه نداشته باشه روغن شتر مرغم ریختم توش میدونستم از بوش بدت میاد که نتونی بخوری........ 
من اینجور مواقع هیچ حرفی ندارم برای زدن جز سکووووت
 
۱۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان