گاهی وقتا بعضی از آدما یه سری از واقعیتای زندگی رو بهت میگن ولی تو حاضر نیستی قبول کنی چون اگر اون واقعیت ها رو قبول کنی مجبوری پیش فرض های خودت رو به هم بزنی ولی توی دلت مطمئنی که حرفشون درسته
این نوع لجبازی در مقابل پذیرش واقعیت ها میتونه مسیر زندگی آدم رو عوض و توی یه مرحله ای وقتی جوونی و دورانی که میتونی خیلی از کارها رو بکنی گذشت تازه میفهمی که اون واقعیت هایی که ازش فرار میکردی رو اگه پذیرفته بودی شاید اولش با دلت هماهنگ نبود اما چقدر مسیر زندگیت بهتر رقم میخورد
اما از اون ور سکه هم هست اگر که پا به دلت ندی و بخوای فقط بر اساس منطق و واقعیت ها عمل کنی وقتی یه دوره ای از زندگیت گذشت حسرت میخوری که هیچ وقت به خاطر دل خودت عمل نکردی همش از خیلی چیزایی که دوست داشتی گذشتی و حسرت میخوری که کاش به دلت عمل کرده بودی حتی اگه شکست میخوردی در عوضش هیچ وقت گوشه دلت حسرت نبود
چقدر خوبه صبح از خواب پا میشی ببینی پول اومده به حسابت حتی اگه وام باشه به قول فروغ، من به پرداخت دیگر نیندیشم که همین پول داشتن زیباست
به پیراهنی فکر میکنم /که مرگ من در آن اتفاق میفتد
نکته تا حالا به این فک کردید توی کدوم روز هفته توی چه ساعتی قراره بمیرید به نظرتون آدما نسبت به روز ساعت مرگشون احساس خاصی دارند یعنی ناخود آگاه همیشه توی اون لحظه یه حس خاصی داشته باشند که علتش رو ندونند
بی خبری هم بد دردیه