یعنی الان اگه من بعد از این همه وقت اینجا رو به روز کنم هیشکی هست که بهش سر بزنه
مرگ بر اینستا😄😄😄😄
یعنی الان اگه من بعد از این همه وقت اینجا رو به روز کنم هیشکی هست که بهش سر بزنه
مرگ بر اینستا😄😄😄😄
حالا درست است که قرارست به روی مبارک نیاوریم و برای حفظ اسایش خاطر سیاست مداران گرامی حرفی از برجام و برجامیا بد فرجام نزنیم و همگی داد بزنیم ما برای ایران اتحاد داریم و متحدیم و در حال اتحادیم و فی الجمله صیغه اتحاد را صرف کرده و حرفی از حضرت تکرار و تکرارهای مکرراتش نزنیم
اما فی الواقع سرنوشت بدسرشت برجام بدفرجام خاطر مبارک مرا به یاد خاطره ای از سالهای دور انداخت آن زمان ها که شما به یاد نمیاورید اما ما نسل دهه شصت به خوبی به خاطر داریم آری یادش به خیر روزهای پر هیجان مذاکرات را میگویم اگر میگویم دهه شصت چون در حال حاضر بدبخت تر و بیکار تر و مجرد تر از دهه شصتی ها بر روی این کره خاکی وجود ندارد به همین روی بود که آن روزهای پرهیجان برای ما نسل شصتی پر از امید بود از فردایی روشن مملو از کار ، درآمد، زوج و زوجه چشم هایمان را دوخته بودیم بر بندهای خوانده نشده برجام و اما این روزها من شدیدا به خاستگار بخت برگشته ای میندیشم که هم زمان با مذاکرات برجامیان ما هم در حال مذاکره بر سر آینده مجهولمان بودیم سرتان را درد نیاورم و مصدع اوقات شریف نشوم ما که در حال برازش آن موجود شریف بودیم برای زندگی آینده خب طبیعی بود که میزان رسیدن دستش به دهنش را با مقیاس های موجود ممکن بسنجیم بر همین اساس بود که از شغل و خانه و خلاصه مکنت مالی سوال های کردیم که از شما چه پنهان نباشد جواب همه این سوالات تنها به یک کلمه ختم شد برجام (ان شاالله برجام که بیاید هر آنچه که شما بخواهید نخواهید در یک لب تر کردنی درمقابل دیدگانتان مهیا میکنم) هرچند که پایان ماجرای مذاکرات من و ایشان فرجامی جز پایان برجام نداشت آخر تعلق خاطربیش از حد ایشان به برجام و متعلقاتش به حدی بود که اصلا نمیتوانستند مخالفت من را به برجام و برجامیان را برتاب فلذا قرار بر این شد که این مذاکرات نیمه تمام گذاشته شود و هرکس به سوی سرنوشت خویش برود القصه اینکه این روزها روزی هزار مرتبه خدا را شکر میکنیم و که فرجام مذاکرات ما چون برجام به جشن و پای کوبی ختم نشد که اگر شده بود بعید نبود که امروز مجبور بودیم سنگ بر شکم بسته و ریاضت بکشیم چرا که محاسبات حضرت آقا از معجزات برجام غلط از آب در آمده بود و ما مانده بودیم و برجامی که جامش کج بوده هر چه درونش ریخته اند نقش بر زمین شده است.
پ.ن اگر خدا یاری کند و وقت نداشته ام اجازه دهد قرارست ماجراهای من و برجام ادامه داشته باشد
بیچاره حیوان ها
بیچاره تر سگها بیچاره تر گربه ها
بیچاره همه حیواناتی که باید تقاص بی انسانیتی برخی از انسان ها را بدهند
اگر ما بلد نیستیم انسان باشیم و انسان گونه زندگی کنیم گربه و سگ چه گناهی کرده اند که باید تقاص پس بدهند
آخر اینکه انصاف نیست میخواهم از این قشر با کلاس و غیر امل و بسیار امروزی و بسیار متجدد سوال کنم آیا خوب است که به شما بگویند از فردا عین گربه ها روی دیوار راه بروی و گنجشک شکار کنی یا چشمانت را تیز کنی و موش شکار کنی یا عین سگ چشمت به گربه ها باشد یا چشم انتظار بنشینی تا بقیه غذاهایشان را بخورند و ته مانده استخوان های و غذاهایشان را بریزند برای تو آخر کدام انسان عاقلی حاضر است این شکلی زندگی کند
حالا گیرم گربه و سگ بدبخت ناطق نیستند و نمیتوانند از حق حیوانیت خودشان در مقابل برخی به ظاهر انسان دفاع کنند باید حق آزادی و شکار را از آنها بگیرید آهای جماعت به ظاهر متمدن هیچ گربه ای دوست ندارد عمل زیبایی انجام دهد دوست ندارد شب ها در رختخواب پر قو بخواد، هیچ سگی دوست ندارد مثل یک انسان برود آرایشگاه و موهایش را اصلاح کند گربه بدبخت دوست دارد توی علف ها غلط بزند اصلا به شما چه دوست دارد خاک را چال کند و خرابکاریهاش را توی چال بریزد و رویش هم یک مشت خاک نمیخواهد که تو برایش مستراح بسازی به چه زبانی این بدبخت ها به شما بگویند اگر شما نمیتوانید مثل آدم زندگی کنید چه کار به زندگی حیوانی ما دارید بگذارید ما حیوان باشیم بگذارید آزاد برای خودمان بگردیم و اگر دوست دارید در حق ما تفقدی کنید کافی است تنها زمانی که مرغ بریان میخورید مقداری ته مانده گوشت را به استخوان هایش بگذارید و به بیرون پرتاب کنید و ما به دنبالش بدویم با هم قطارهایمان بر سرش دعوا کنیم چرا میخواید سگ بودن ما را بگیرید و بلایی بر سر ما بیاورید ک اگر ملوس (گربه دختر همسایتان) را دیدیم کلاهمان را تمام قد برداریم و برایش تا کمر خم شویم و بگویم ملوس آیا قصد ازدواج ندارند و بساط شیرینی و خوران و خواستگاری به راه بیندازیم چرا نمیگذارید سگ باشیم به دنبال گربه بدویم اگر دستمان به دامنش رسید شکمش را سفره کنیم، بیچاره حیوان زبان بسته که اگر زبان داشت همه اینها را میگفت اما دریغ که او را زبان بسته و این جماعت را ناطق آفریده اند البته که به آفرینش خدا ایرادی نیست ایراد از انسان هایی است که خوی حیوانی خود را آنقدر بزرگ کرده اند که نه تنها به ساحت انسانیت توهین میکنند بلکه احترامی برای ساحت حیوان ها هم قائل نیستند
پ.ن1 : اینکه عده ای میگویند بچه نمیخواهیم سگ و گربه ی ما از بچه و همسر بهتر و کم آزار تر و وفادار تر هستند بعد از صد و بیست سال و ان شاالله کمتر وقتی آب اجل گلوگیرشان شد و قرار شد ان شاالله در سرا زیری قبر قرار گیرند و مثلا به محرمی نیاز دارند که جنازه محترمشان را در قبر بگذارد احتمالا توقع دارند سگ محترمشان بیاید و بند کفن را بگشاید و جنازهشان را به دندان بکشد و داخل قبر بیاندازد و گربه محترمشان همانطور که خدا در غریزه محترمش گذاشته و به روی پی پی هایشان خاک میریزد به رویشان مشتی خاک بریزد
پ.ن2: ما از بچگی در خانه مان گربه داشته ایم، جوجه تیغی داشته ایم، لاکپشت داریم، گاهی هم که در خانه مان باز بوده سگ رفت و آمد کرده است همیشه هم غصه گربه ها را خورده ام و خدا شاهد است سر سفره همیشه به فکرشان بوده ام همیشه برایشان مقداری از غذای ته مانده سفره کنار گذاشته ام ولی همیشه برایشان حق حیات حیوانیت قائل بوده ام
دل نوشته ای هدیه به شهید محسن حججی
دارم به ساعت آخر فکر میکنم به آن لحظات که میدانستی اینها هرگز تو را زنده نخواهند گذاشت دارم به لحظاتی فکر میکنم که خنجر را در دستانشان میدیدی و قهقه شیطانیشان در گوشهایت میپیچید نمیدانم در آن لحظه چه از ذهنت میگذشت اما یقین دارم فرزند دو ساله¬ات را بارها جلوی چشمان خود آوردی اما یقین دارم بارها به همسر جوانت فکر کردی و بارها به خود گفتی چگونه با خبر شهادت تو کنار خواهد آمد حتما مادرت را دیدی که ضجه میزند حتما پدرت را دیدی که کمرش از داغ تو خم شده است نمیدانم چگونه در آن لحظه به خنده¬های معصومانه فرزندت فکر کردی. اما گمان می¬کنم لحظه ای آرام گرفتی وقتی برق خنجر را دیدی که به سمت گلوی تو می آید یادت آمد از بچگی به پای روضه های کسی بزرگ شده ای که قبل از اینکه خنجر را به گلویش بگذارند فرزند شش ماهه اش را با تیر سه شعبه به روی دستانش با لبان خشکیده به شهادت رساندند دیگر به خنده های کودکانه فرزندت فکر نکردی، حتما وقتی که چهره معصوم همسرت قلب تو را به تپش انداخته بود یادت آمد که روزی روضه اسارت اهل بیت را برایت گفته اند یادت آمد به پای روضه های کسی بزرگ شده ای که هنوز جان در بدن داشت به خیمه اهل بیتش شبیخون زدند، شاید زمانی که به خواهرت و داغی که از نبودن برادر به دلش می¬نشیند فکر کردی یادت آمد مردی را میشناسی که جلوی چشمان خواهرش به روی سینه اش نشسته اند و خنجر را به گلویش گذاشته اند و نگاه پدرت که از جلوی چشمانت میگذشت روضه علی اکبر را برای خودت خواندی روضه مردی را خواندی که پسرش را اربا اربا برایش آوردند سردی خنجر را به روی گلویت حس کردی چشمانت را به روی همه دلبستگی هایت بستی و آرام با خود زمزمه کردی السلام علی الشیب الخضیب
گاهی وقتا بغضی از سکوتها خیلی بده خیلی خیلی گاهی با تمام وجود دوست داری طرف مقابلت حرف بزنه سکوت رو بشکنه و اونوقت تو هرچی تو دلته بریزی بیرون تو هم حرف بزنی همه چی یا خراب میشه یا درست ولی این سنگین بار حرف های نگفته از دوشت برداشته میشه ولی هر دو سکوت میکنید سکوت طولانی باهم از همه چی حرف میزنی ب جز موضوع اصلی هر دوتا از یه چیزی میترسید و این بد ترین لحظاته سخت سنگین پر از دلهره لحظاتیه که نمیگذره نمیدونم چرا ولی من عادت به طغیان ندارم تا موقعی طغیان نیاد سراغم سعی میکنم همه چیز رو به ظاهر اروم ببینم اما خودم میدونم که این آرامش همیشگی نیست گاهی دوست دارم خودم پیش قدم باشم اما میترسم میترسم شاید چون از طرف مقابلم میترسم در عین حال که دوستش دارم ولی میترسم از اینکه با چه واکنشی رو به رو خواهم شد
گاهی وقتا دوست داری زمان توی بعضی از جاها توقف کنه
گاهی وقتا دوست داری یه جایی زمان ساکن بشه
مثلا دقیقا اون جایی ساکن بشه که اجازه کربلام رو گرفتم
یا مثلا اونجایی که چشمت به حرم میفته
هرجایی از زندگی که یادت میره غم داری همونجا زمان متوقف بشه
گاهی خوبه آدم توی اوج زندگیش بمیره
چون وقتی نقط اوج بگذره بعدش سراشیبیه
دلم یک دوست میخواد یه دوست که رفیق باده و گرمابه و گلستان باشه
یکی که بشینم پیشش صدای نفس کشیدنش رو بشنفم
یکی که یه روز غروب بهش بگم بیا بریم بیرون بریم یه گوشه ای پارکی امام زاده ای جایی بشینیم وباهم حرف بزنیم
یکی که بریم خرید باهم تولدش که میشه براش یه چیزی بخرم تولدم که میشه برام یه چیزی بخره
دوست با همسر فرق داره هرچند من همسر ندارم اما حسم بهم میگه دوست با همسر فرق داره
همسر شریک زندگی آدمه گاهی با شریک باید با مدارا رفتار کرد جوری که مبادا حرفی رفتاری ضعفی چیزی توی رابطه شراکتش تاثیر بذاره مبادا یه عمر زندگی یا این کشتی که در حال حرکته با حرفی موجب توقفش بشه گاهی باید جلوی همسر دندون رو جگر بذاری خون دل بخوری حرفی نزنی کوتاه بیای نه فقط زن که مرد هم همینه مرد تکیه گاه یه زندگیه گاهی یه مرد نمیتونه جلو خانوادش گریه کنه حتی اگه دلش پر از درد باشه نمیدونم انگاری یه خانواده و رابطه زن و شوهری یه ساحتی داره که به راحتی نمیشه اون ساحت رو از بین برد حتی گاهی آدم با همسرش علاقه هاش فکرش فرق میکنه نمیتونه در رابطه با دوست داشتنیاش با همسرش حرف بزنه اما دوست فرق داره دوست یه همراهیه که شاید هیچ کاری برات نکنه ولی اگه دوست واقعی باشه بودنش بهت آرامش میده سخته دوست واقعی داشتن دلم یه دوست میخواد دوستی که پیشم باشه دوستی که مجبور نباشم باهاش چت کنم دوستی که باهاش رو در بایستی نداشته باشم اگه از یه چیزی خوشم نیومد بذارم کنار بگم نمیخوام دوستی که اگه چیزی رو قبول ندارم یا اگه یه چیز غیر متعارفی رو دوست دارم مجبور نباشم جلوش نقش بازی کنم دوستی که اگه باهم رفتیم بیرون بهش راحت بگم من پول ندارم پیتزا گوشت قارچ بخوریم بیا سمبوسه بخوریم بخنیدم و بخوریم دوستی که باهاش همه جوره راحت باشماز نقش بازی کردن بدم از یکی دیگه بودن بدم میاد
و چقد عالی میشه که اگه دوستت همسرت باشه شاید شیرین ترین و خوش مزه ترین لحظات زندگی اونجایی باشه که با کسی هم قدم همراه و شریکی که دوستته
پ ن
آلنی میگفت من و مالار در مسیر زندگی به جایی رسیدیم که دیگه عین همه فکر میکردیم عین هم حرف میزدیم در هم ذوب شدیم چنان در هم ذوب شده بودن که بقیه بهشون میگفتن آلنی مالار
آلنی مالار شخصیت اصلی و محوری کتاب آتش بدونه دود نادر ابراهیمیه
دوست خوب دارم همونجوری که میخوام اما پیش نیست
دلم شکسته تر از شیشه های شهر شماست
مگو بریده الماس میشود فردا
دو واحدی که ز درس دل تو افتادم
به پاسی از نگهت پاس می شود فردا.............
نمیدونم این شعر رو کجا شنیدم اگه اشتباه نکنم سالها پیش از دختر دایی گرامی شنیدم که معلم تاریخ اهل ادبشان این شعر را بر گرفته از همان غزل معروف و مآلوف سهیل محمودی سروده است این تنها چیزیه که از شاعر این شعر به در خاطرم مونده اما عجیبه که با یکبار شنیدن سالهاست که این بیت رو حفظم و هر وقت خیلی خیلی خیلی دلم میگیره نا خود آگاه این شعر رو میخونم
دل که میگیره هیچ راهی برا رفع گرفتگیش وجود نداره
گاهی وقتا اون کارایی رو که وقتی دلمون میگیره انجام میدیم کارایی نیست که دلمون رو باز کنه بلکه کارایی که بیشتر دلمون رو میگیرونه
مثلا خیلیا وقتی دلشون میگیره یه آهنگ غمگین میذارن و گوش میدن اگه ازشون بپرسی چرا این آهنگ رو گوش میدی میگه دلم گرفته یا خود من وقتی دلم میگیره شعر میخونم اکثرا هم شعرایی میخونم که بهم این حس رو میده یکی ولم کرده رفته
اکثر ماها وقتی دلمون میگیره میریم دنبال چیزای پس خاطره انگیز(نوستالژیک) و هیچ راهی تا الان در تاریخ بشر یافت نشده که وقتی دلت گرفت اون رو بیشتر نگیرونه و بازش کنه
اصلا فرق گرفتگی دل با بقیه گرفتگی های عالم تو همینه مثلا شما فک کن وقتی لوله راه آب چاه ظرفشویی میگیره با یه چنتا ماده شیمیایی و نهایتش آوردن لوله بازکن توی خونه باز میشه یا مثلا آب گرفتگی توی معابر رو نگاه کنید خیلی سریع میان و بازش میکنن
ولی دل چی هرکار میکنی بیشتر میگیره اصلا لامذهب با هیچی باز نمیشه
من موندم اصن مگه میشه درس خوند و توی کتاب شعر ننوشت
مگه میشه کتاب جلوت باز باشه توش قلب نکشی
آی لاویو ننویسی
اصلا لازم نیست کسی رو دوست داشته باشی این نفس کتاب درسی خوندن به آدم حس عاشق بودن میده
خدا بیامرزه پدر شاعر رو که میگه حتی کتاب تست کنکورم ..................عاشق که باشی بیت های محشری دارر
من میخوام بگم حتی نباید عاشق باشی کافیه کتاب رو جلوت باز کنی عاشق میشی
من موندم اون ملتی که وقتی درس میخونن کتاباشون سفیده حتی توش یه خطم نمیکشن از چه جنسی هستن
فک میکردم اقتضای دوره دبیرستانمه که کتابام پر از شعر و متنه
بزرگ تر که شدم اومدم دانشگاه باز هم همون روند ادامه داشت با این تفاوت که محتوای شعرا تغییر کرده بود
توی دبیرستان شعرا بیشتر سطحی و عاشقانه بود مثلا مینوشتم ( وقتی نگاه میکنی کار من آه کردن است......... ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است و الخ اما توی دانشگاه شعرام تفاوت ماهوی پیدا کرد : تفاوت من و اصحاب کهف در این بود............که سکه های من از ابتدا رواج نداشت آی لاوی یو ها و قلبای تیر خورده دوره دبیرستان تبدیل شد به قایق و روی آب و کلبه اینا گاهی هم شکلای در همی که نشات گرفته از ذهن آشفتم بود
گفتم دوره لیسانس که تموم بشه من دیگه کتاب درسی که باز میکنم جزوه که مینویسم شعر نمینویسم ولی یادم نمیاد یه بار سر کلاس خودم جزوه نوشته باشم همش شعر بود اینقد که اگه داستان پور هم کلاسیم نبود مجبور بودم برای استادام آخر ترم توی برگه امتحان شعر بنویسم
الان دارم برای امتحان دکتری میخونم دیشب کتاب رو ورق زدم دیدم نا خود آگاه چقد تو این مدت کتاب رو خط خطی کردم شعر نوشتم جمله حکیمانه نوشتم
اصلا مگه میشه کتاب باشه درس باشه بخونی و شعر نباشه عشق نباشه اصن من عاشق اینم که جزوم کتابم پر از خط شعر و شکل باشه دوست دارم گاهی مثل بچه دبیرستانیا یه قلب بکشم توش یه تیر بکشم با خودکار قرمز چنتا قطره خون از این تیره آغشه باشه
اصن لذت درس خوندن به این کاره
پ.ن دلم میخواست برم تواینستا بنویسم اما چکنم دوستش ندارم