من موندم اصن مگه میشه درس خوند و توی کتاب شعر ننوشت
مگه میشه کتاب جلوت باز باشه توش قلب نکشی
آی لاویو ننویسی
اصلا لازم نیست کسی رو دوست داشته باشی این نفس کتاب درسی خوندن به آدم حس عاشق بودن میده
خدا بیامرزه پدر شاعر رو که میگه حتی کتاب تست کنکورم ..................عاشق که باشی بیت های محشری دارر
من میخوام بگم حتی نباید عاشق باشی کافیه کتاب رو جلوت باز کنی عاشق میشی
من موندم اون ملتی که وقتی درس میخونن کتاباشون سفیده حتی توش یه خطم نمیکشن از چه جنسی هستن
فک میکردم اقتضای دوره دبیرستانمه که کتابام پر از شعر و متنه
بزرگ تر که شدم اومدم دانشگاه باز هم همون روند ادامه داشت با این تفاوت که محتوای شعرا تغییر کرده بود
توی دبیرستان شعرا بیشتر سطحی و عاشقانه بود مثلا مینوشتم ( وقتی نگاه میکنی کار من آه کردن است......... ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است و الخ اما توی دانشگاه شعرام تفاوت ماهوی پیدا کرد : تفاوت من و اصحاب کهف در این بود............که سکه های من از ابتدا رواج نداشت آی لاوی یو ها و قلبای تیر خورده دوره دبیرستان تبدیل شد به قایق و روی آب و کلبه اینا گاهی هم شکلای در همی که نشات گرفته از ذهن آشفتم بود
گفتم دوره لیسانس که تموم بشه من دیگه کتاب درسی که باز میکنم جزوه که مینویسم شعر نمینویسم ولی یادم نمیاد یه بار سر کلاس خودم جزوه نوشته باشم همش شعر بود اینقد که اگه داستان پور هم کلاسیم نبود مجبور بودم برای استادام آخر ترم توی برگه امتحان شعر بنویسم
الان دارم برای امتحان دکتری میخونم دیشب کتاب رو ورق زدم دیدم نا خود آگاه چقد تو این مدت کتاب رو خط خطی کردم شعر نوشتم جمله حکیمانه نوشتم
اصلا مگه میشه کتاب باشه درس باشه بخونی و شعر نباشه عشق نباشه اصن من عاشق اینم که جزوم کتابم پر از خط شعر و شکل باشه دوست دارم گاهی مثل بچه دبیرستانیا یه قلب بکشم توش یه تیر بکشم با خودکار قرمز چنتا قطره خون از این تیره آغشه باشه
اصن لذت درس خوندن به این کاره
پ.ن دلم میخواست برم تواینستا بنویسم اما چکنم دوستش ندارم