امام جماعت محترم وقتی صدای گریه بچه میفهمی یکم سرعت نماز رو ببر بالا شب قدر قران رو سر گذاشتین بینش صدتا روضه نخونید اون خانومی که بچش گریه میکنه گناه داره اگه قراره نذری بدید اول خانوما بچه دارند اذیت میکنه
اگه جایی منتظر نقلیه عمومی بودید اجازه بدید اول خانوم سوار بشند .
حقوق زن یعنی جامعه به گونه ای باشد که یک زن هم مادری کند هم بتواند فعالیت های اجتماعیش را داشته باشد نه اینکه زن راننده تریلی شود یا صرفا سر و دست بشکنند برای ورزشگاه رفتنش
حقوق زن یعنی ارزش ویژه زن به حرمت مادریش
حقوق زن چیز خیلی پیچیده ای نیست اما خیلی از آدم های به اصطلاح مذهبی هم قادر به اجرایش نیستند
خیلی بیشتر از ابن چندتا خط میشه نوشت اما حوصلم نیست بعد اینستا رفتم توئیتر کوتاه نویسی های همونجاست
چقدرآدمای اینجور مجازی ها حقیر هستند حالا یکبار مینویسم که چرااا
من نمیخواستم بشود خودش شد
بچه که بودم همیشه خراب کاری میکردم. اصلا هر خرابکاری که توی خانه اتفاق میفتاد، یکراست می آمدند سراغ من که تو بودی، بگووو چرا اینکار را کردی. من هم بغض میکردم و با همان حالت بچگانه می گفتم: من نمیخواستم بشود خودش شد، و همیشه در مقابل این سوال که تو بگووو خودش چه جوری شد، سکوت میکردم. هرچه میخواستم توضیح بدهم که خودش چه جوری شد بقیه اصلا درک نمی کردند که خودش شد یعنی چه......
یادم است یک بار آن زمان ها که در خانه مرغ داشتیم، پدرم یک عالمه دون خرید برای مرغ ها، آن روزها وسط باغچه مان درخت اکالیپتوس بزرگی داشتیم که. همیشه پر از گنجشک و شانه به سر و دارکوب میشد. دلم میخواست یکبار همه اینها بیایند روی حیاط خانه و من از نزدیک ببینم شان در اوج تفکر به این نتیجه رسیدم که کل دون ها را روی حیاط پخش کنم. تا این پرنده ها بیایند روی حیاط و به آرزویم برسم، پدرم که آمد خانه و دون های پاش شده روی زمین و خاک را دید به شدت عصبانی شد اصلا نیازی به پیدا کردن مقصر نبود یکراست آمدند سراغ من که چرا.. و طبق معمول من بغض کردم و گفتم من نمیخواستم، خودش شد
یکبار هم آن زمان که تازه پرتغال های خونی مد شده بود. از ذوق این پرتغال های تحفه، توی عالم بچگیم آمده بودم مهمانی خیالی گرفته بودم. و کل پرتغال ها را نصف کرده بودم و گذاشته بودم جلوی مهمان ها، تصور کنید چندکیلو پرتغال نصف شده بماند روی دستتان ، اصلا دعوای آن شب را که یادم نمیرود این من بودم که باگریه میگفتم، بخدا خودش شد من نکردم
حالا بماند که یکبار شکلات خوری جوجه شکل عزیز مادرم را شکستم ، فقط چون میخواستم از نزدیک ببینم یا ادکلن کبرای هدیه ازدواج مادرجانم را خالی کردم وسط اتاق، صرف اینکه دوست داشتم کل اتاق بوی ادکلن بدهد. یا هردفعه که از مدرسه که میامدم، نه پاکن داشتم، نه مداد و نه کتاب، همه چیزم گم شده بود. یکبار هم کلاس سوم مقعنه سفیدم را میخواستم قرمز کنم، جوهر قرمز خودکار را خالی کردم روی مقنعه و... همیشه هم خودش میشد، من نمیکردم....
+ پسر خواهرم با این توپ های اسفنجی بازی میکرد، هرچقدر گفتم وسط اتاق محکم این را بالا و پایین نزن یکهوو میخورد به شیشه پنجره، و می شکند، ولی این که توپ را به زمین بزند و به بالا ترین ارتفاعش برود، برایش لذتی داشت که حرف هیچ کسی را گوش نکرد. و یکدفعه ای هم خورد به شیشه پنجره و شیشه شکست، وقتی شیشه شکسته را دید و دعواهای بقیه، گفت من که به شیشه نزدم خودش شد.
واقعیتش اینست که خودش میشود اصلا ما نمیخواهیم خیلی اتفاق های بد بیفتد، ما فقط دوست داریم آن رویایی که توی سرمان هست را تحقق ببخشیم، اما خودش جور دیگری میشود خودش خراب میشود گاهی چه بد هم خراب میشود.......
.
امروز صبح طی یک عملیات انتحاری یا بهتر بگویم یک عملیات دل بریدنانه اینستا را پاک کردم یعنی کل حساب را با تمام نوشته ها و عکس ها و خاطراتش با فشار دادن یک دکمه به هوا فرستادم واقعیتش امروز جای خالیش را حس میکنم. هنوز دلم میخواست آنجا حرف بزنم هنوز میخواستم راجع به سیل بنویسم اصلا تک تک پست هایم.... بماند به قول ام شهرآشوب دیشب داشتم از سختی دل کندن از اینستا برایش میگفتم گفت نگهداری این همه خاطرات را میخواهیم برای چه راستی اصلا به چه درد میخورد هنوز 24 ساعت نشده است که اینستا را عین یک دندان لق کندم و دور انداختم دوباره آمده ام به وبلاگ راستی ما مجازی را بخشی از زندگیمان کردیم یا مجازی خودش بخشی زندگیمان شد امروز احساس دلتنگی میکنم برای همه دوست های مجازیم چقدر بد است که وبلاگ استوری ندارد استوری خونم آمده پایین آنجا خیلی دوست پیدا کرده بود از جاهای مختلف آنجا با نویسنده ها و شاعر ها حرف میزدم مثلا امید مهدی نژاد مرا دنبال میکرد برایش عکسی را که تصادفا از او توی نجف گرفته بودم فرستادم فرستادم برایش جالب بود
امروز عجیب جای خالیش را حس میکنم لامصصصصب جذابیت داشت
چند روزی طوول میکشد تا خماریش از سرم برود
حس میکنم عده ای هم آنجا جای خالی مرا حس میکنند
امروز حس آن روزی را دارم که بلاگفا خراب شد و چندساال نوشته ها بر باد رفت اما واقعیتش اینستا عین وبلاگ نیست آنجا با آدم ها احساس نزدیکی میکنی و این هم خوب است هم بد
دیروز وقتی استوری رفتن را گذاشتم یک عده اصرار کردند بر ماندنم اما بعضی ها تقدیر کردند از رفتنم گفتند دلکندن از اینجا جسارت میخواهد
یکی از دوستان هم گفت چند روز دیگر با یه پیج دیگر میگردی خیلی آدم ها بوده اند که رفته اند و چند روز بیشتر طاقت نیاورده اند البته راست میگویند مثلا من الان دارم برای روز نوشت های جواد موگویی از مناطق سیل زده له له میزنم دلم میخواهد بروم ادامه اش را بخوانم یا مثلا دلم برای آن پیج افغانی تنگ شده است
محبوب من! آقای نخستین، آموزگار کلاس اولمان به من الفبا آموخت تا در آینده دکتر، مهندس، وزیر و وکیل شوم. اما من پنهان از همه الفبا را آموختم تا بتوانم با شما سخن بگویم. برای شما ترانهها بنویسم. بنویسم: «فصل عطش یاد شما، شکر شیره بستنی است، دست به دل ما نزنید، ظرف بلور شکستنی است» بنویسم: «شما که عسل دارید، قند دارید، نگاه شبرنگ دارید، سینهزنان زخمی و عاشق دلتنگ دارید.» بنویسم: «روزها با هزارتا تاکسی، میرسم سه راه عباسی، شاید میان مردم بیای منو بشناسی»
محبوب من! عاشق کسی است که اندیشهاش بالغ شده باشد. در یک جامعه نباید یک نفر یا چند نفر عاشق باشند، بقیه نباشند. در هر جامعه باید که همه عاشق باشند. همچنان که باید اندیشه همه بالغ باشد. همچنان که نباید یک نفر فکر کند یا چند نفر فکر کنند، بقیه فکر نکنند. باید که همه فکر کنند. چنان که باید همه عاشق باشند.
محبوب من! اوایل درها باز بودند، دیوارها کوتاه. هرچه عاشقتر شدیم، درها قفل شدند، دیوارها بلندتر. اوایل گفتند عشق هرگز دچار انسداد تاریخی نمیشود. پس این همه بگیر و ببند برای چیست؟!
محمد صالح علاء
پ ن :خیلی از متن کپی خوشم نمیاد
حتی اگر بد مینویسم دوست دارم خودم بنویسم اما این روزها مداد تراشم را گم کرده ام جوهر خودکارم تمام شده است صفحه کلید گوشیم قاطی کرده است
نه دروغ میگویم این روزها همه روزهایم کپی پیست شده است دیروزم هفته قبلم با امروزم فردایم هفته بعدم فرقی ندارد وقتی متن زندگیم را کپی پیست کرده ام به جای نوشتن هم کپی میکنم
دلم پُر است از نبودنت
دستم پُر است از نداشتنت
کاش کمی بودی
کاش کمی بودی و این حجم سنگین نبودنت را از روی شانه هایم بر میداشتی
لکنت زبان گرفته
هربار که خواستم بگویم نیستی زبانم را گاز گرفته ام
_میدونی یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده دلم میخواد یک نفر رو که یک بار در حقش یه بدی کردم پیدا کنم و ازش حلالیت بطلم
_تو در حق کسی بدی کردی کی بوده این آدم خوش شانس که تو این توی مهربون در حقش بدی کردی بگووو شاید من برات پیدا کنم
_ببین این قضیه برا خیلی سااال پیشه من اون موقع شاید هفت ساال بیشتر نداشتم ولی عذاب وجدانش همیشه باهامه
_خب بگووو چی بوده کی بوده کجا بوده شاید کمکت کردم پیداش کنی حلالیت طلبیدی
_یه روز داشتم تو عالم بچگیم توی کوچه ها قدم میزدم رسیدم کنار آب انبار قدیمی که پله میخورد میرفت پایین دیدم صدای چند نفر میاد که دارن پایین آب انبار بازی میکنند یهو شیطنتم گرفت یه سنگ بزرگ برداشتم پرت کردم پایین دیدم صدای گریه یه پسر بچه بلند شد و بدو بدو از پله ها اومد بالا منم ترسیده بودم داشتم فرار میکردم اومد وسط خیابون ایستاد بلند داد زد هیچ وقت نمیبخشمت یه لحظه نگاهم رو برگردوندم عقب دیدم صورتش پر از خونه ولی از ترس فرار کردم
_خب یعنی نمیدونی کی بود که بری ازش حلالیت بطلبی
_نه اگه میدونستم که میرفتم عذاب وجدانش همیشه باهامه
_ حالا عذاب وجدان نداشته باش شایدم حلالت کرده
_کاش میتونستم از یه راهی مطمئن بشم
_ببین مثلا من خودم تو بچگی یه نفر یه بلایی سرم آورده ولی بخشیدمش
_عع کی جرات کرده سر عزیز دل من بلا بیاره بگووو خودم میرم نابوودش میکنم
_حالا زود قضاوت نکن شاید قصدی نداشته من تصمیم گرفتم ببخشمش
_نه ببین تو نیم دیگر من نیستی تمام منی من توی همه زندگیت شریکم حتی توی بخشیدنات منم باید ببینم اون فرد باید بخشیده بشه یا نه زود باش تعریف کن
_باشه میگم این جای بخیه رو میبینی رو پیشونیم
_آره اتفاقا همیشه میخواستم بپرسم چرا این رد بخیه رو پیشونیته یالا بگووو چی بوده قضیه
_جونم برات بگه که یه بار توی نه یا ده سالگی با دوستام داشتم توی یه آب انبار قدیمی بازی میکردیم یهو یه سنگ از بالا پرت شد پایین خورد توی پیشونیم پله ها رو دو تا یکی دویدم بالا تا ببینم کیه یهو دیدم یه دختر با یه لباس صورتی با موهای بلند مشکی داره فرار میکنه هرچی صداش زدم ترسیده بود منم تصمیم گرفتم نبخشمش نه برای اینکه سنگ توی سرم زده بود فقط به خاطر اینکه اون روز آبشار موهای مشکیش دلم رو برد یه لحظه صبر نکرد تا سیر ببینمش با اینکه پونزده سال از این ماجرا میگذره ولی هیچ وقت فراموشش نکردم هنوز تاب موهاش وقت فرار جلو چشمامم اون روز میخواستم یه لحظه صبر کنه تا بهش بگم ........
_تا بهش چی بگی
_تا بهش بگم دوستش دارم ولی فک نمیکردم پونزده سااال بعد بتونم بهش بگم تو اون سنگ رو به سرم نزدی خونه قلبم رو دق الباب کردی.......😄😄😄
پ.ن این خاطره واقعیه البته نه به این سبکی که من نوشتم دوست داشتم اینجوری بنویسم
دنیا خیلی کوچیکه خیلی زیاااد گاهی کنار یکی هستی که سالها دنبالش میگشتی میخواستی پیداش کنی ولی الان کنارت هست و نمیشناسیش
چقدر وبلاگ خوبه آرومه میتونی طولانی بنویسی میتونی عاشقانه بنویسی کلا جای دنجیه اما امان از اینستا