بی نشان

هوالحق
همه چیز از یک زمستان شروع شد از یک زمستان سرد و پر برفی،  آن روز پاهای پدرم یخ زده بود دستانش هم از سرما کرخت و بی حس شده بود
عصر بود که رسید خانه مثل همیشه با یک سکووووت و طمانینه خاصی که جزئی از وجودش بود نشست کنار کرسی پاهایش را زیر کرسی دراز کرد دستانش راهم چسباند تا گرم بشود از حالت صورتش مشخص بود گرم شدن دست و پاهایش درد خاصی را سر ریز میکند در تمام وجودش
من مثل همیشه نشسته بودم پشت دستگاه قالی، لیلی و مجنون را میبافتم توی نقش قالی من قرار نبود لیلی قسمت ابن السلام بشود میخواستم هرجور که شده است مجنون را به لیلی برسانم داشتم نقش رسیدن مجنون به لیلی را میزدم که یکهو پدرم مادرم را صدا زد که بیا زن حرف ها دارم امروز برای گفتن یخی دست پدر باز شده بود یخ حرف زدنش هم باز شد از صبح دلشوره داشتم میدانستم پدر حتما حرف مهمی دارد که با تحکم تمام مادرم را صدا میزند و هی نگاااه به من میکند. مادرم آمد و مثل همیشه داشت به زمین و زمان فحش میداد که هوا سرد است برف آمده الان است که سقف خانه روی سرمان خراب شود مرد چه میکنی از صبح تا شب توی خانه نیستی و من هم یک چشمم به لیلی قالی بود که مبادا ظرف مجنون را بشکند و یک چشمم به پدر که چه میخواهد بگوید 
زن دو دقیقه دندون به جگر بگیر حرف دارم حرف مهمیه باید بگم 
بعضی از حرف ها توی زندگی خیلی مهم است آنقدر مهم که تمام سرنوشت تو در همان حرف نهفته است بعضی از حرف ها میشود همه چیز زندگیت وقتی میگویی نمیفهمی چه گفته ای اما چند ساااال باید بگذرد تا بفهمی که آن حرف ها چه میکند با سر نوشتت آن شب پدرم از آن حرف های سرنوشت ساز داشت از آن حرف هایی که چند سااال بعدش همه را دچااار یک امتحان کرد از آن حرف هایی که روزگار خانه و زندگی ما را تغییر داد شاید خودش هم هیچ وقت تصور نمیکرد حرفش قرار است به چه وسعتی سرنوشت زندگی مارا تغییر بدهد اما حرفش را زد خیلی عادی و بی هیجان مثل همیشه آرام و صبور
دل من بود که ریخت.....
پدر گفت ببین زن، ملا برای پسرش این دختر را خاستگاری کرده است لیلی ظرف مجنون را گرفت بی آنکه به زمین بزند نمیخواست مجنون دل شکسته شود
ادامه دارد...........

پ ن : قرار است ادامه داشته باشد اما نمیدانم همتم میکشد به نوشتن همه اش یا نه
هنوز اسمی برایش ندارم برای همین بی نشان گذاشته ام 

۲ موافق ۰ مخالف
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان