امروز صبح طی یک عملیات انتحاری یا بهتر بگویم یک عملیات دل بریدنانه اینستا را پاک کردم یعنی کل حساب را با تمام نوشته ها و عکس ها و خاطراتش با فشار دادن یک دکمه به هوا فرستادم واقعیتش امروز جای خالیش را حس میکنم. هنوز دلم میخواست آنجا حرف بزنم هنوز میخواستم راجع به سیل بنویسم اصلا تک تک پست هایم.... بماند به قول ام شهرآشوب دیشب داشتم از سختی دل کندن از اینستا برایش میگفتم گفت نگهداری این همه خاطرات را میخواهیم برای چه راستی اصلا به چه درد میخورد هنوز 24 ساعت نشده است که اینستا را عین یک دندان لق کندم و دور انداختم دوباره آمده ام به وبلاگ راستی ما مجازی را بخشی از زندگیمان کردیم یا مجازی خودش بخشی زندگیمان شد امروز احساس دلتنگی میکنم برای همه دوست های مجازیم چقدر بد است که وبلاگ استوری ندارد استوری خونم آمده پایین آنجا خیلی دوست پیدا کرده بود از جاهای مختلف آنجا با نویسنده ها و شاعر ها حرف میزدم مثلا امید مهدی نژاد مرا دنبال میکرد برایش عکسی را که تصادفا از او توی نجف گرفته بودم فرستادم فرستادم برایش جالب بود
امروز عجیب جای خالیش را حس میکنم لامصصصصب جذابیت داشت
چند روزی طوول میکشد تا خماریش از سرم برود
حس میکنم عده ای هم آنجا جای خالی مرا حس میکنند
امروز حس آن روزی را دارم که بلاگفا خراب شد و چندساال نوشته ها بر باد رفت اما واقعیتش اینستا عین وبلاگ نیست آنجا با آدم ها احساس نزدیکی میکنی و این هم خوب است هم بد
دیروز وقتی استوری رفتن را گذاشتم یک عده اصرار کردند بر ماندنم اما بعضی ها تقدیر کردند از رفتنم گفتند دلکندن از اینجا جسارت میخواهد
یکی از دوستان هم گفت چند روز دیگر با یه پیج دیگر میگردی خیلی آدم ها بوده اند که رفته اند و چند روز بیشتر طاقت نیاورده اند البته راست میگویند مثلا من الان دارم برای روز نوشت های جواد موگویی از مناطق سیل زده له له میزنم دلم میخواهد بروم ادامه اش را بخوانم یا مثلا دلم برای آن پیج افغانی تنگ شده است