من نمیخواستم بشود خودش شد
بچه که بودم همیشه خراب کاری میکردم. اصلا هر خرابکاری که توی خانه اتفاق میفتاد، یکراست می آمدند سراغ من که تو بودی، بگووو چرا اینکار را کردی. من هم بغض میکردم و با همان حالت بچگانه می گفتم: من نمیخواستم بشود خودش شد، و همیشه در مقابل این سوال که تو بگووو خودش چه جوری شد، سکوت میکردم. هرچه میخواستم توضیح بدهم که خودش چه جوری شد بقیه اصلا درک نمی کردند که خودش شد یعنی چه......
یادم است یک بار آن زمان ها که در خانه مرغ داشتیم، پدرم یک عالمه دون خرید برای مرغ ها، آن روزها وسط باغچه مان درخت اکالیپتوس بزرگی داشتیم که. همیشه پر از گنجشک و شانه به سر و دارکوب میشد. دلم میخواست یکبار همه اینها بیایند روی حیاط خانه و من از نزدیک ببینم شان در اوج تفکر به این نتیجه رسیدم که کل دون ها را روی حیاط پخش کنم. تا این پرنده ها بیایند روی حیاط و به آرزویم برسم، پدرم که آمد خانه و دون های پاش شده روی زمین و خاک را دید به شدت عصبانی شد اصلا نیازی به پیدا کردن مقصر نبود یکراست آمدند سراغ من که چرا.. و طبق معمول من بغض کردم و گفتم من نمیخواستم، خودش شد
یکبار هم آن زمان که تازه پرتغال های خونی مد شده بود. از ذوق این پرتغال های تحفه، توی عالم بچگیم آمده بودم مهمانی خیالی گرفته بودم. و کل پرتغال ها را نصف کرده بودم و گذاشته بودم جلوی مهمان ها، تصور کنید چندکیلو پرتغال نصف شده بماند روی دستتان ، اصلا دعوای آن شب را که یادم نمیرود این من بودم که باگریه میگفتم، بخدا خودش شد من نکردم
حالا بماند که یکبار شکلات خوری جوجه شکل عزیز مادرم را شکستم ، فقط چون میخواستم از نزدیک ببینم یا ادکلن کبرای هدیه ازدواج مادرجانم را خالی کردم وسط اتاق، صرف اینکه دوست داشتم کل اتاق بوی ادکلن بدهد. یا هردفعه که از مدرسه که میامدم، نه پاکن داشتم، نه مداد و نه کتاب، همه چیزم گم شده بود. یکبار هم کلاس سوم مقعنه سفیدم را میخواستم قرمز کنم، جوهر قرمز خودکار را خالی کردم روی مقنعه و... همیشه هم خودش میشد، من نمیکردم....
+ پسر خواهرم با این توپ های اسفنجی بازی میکرد، هرچقدر گفتم وسط اتاق محکم این را بالا و پایین نزن یکهوو میخورد به شیشه پنجره، و می شکند، ولی این که توپ را به زمین بزند و به بالا ترین ارتفاعش برود، برایش لذتی داشت که حرف هیچ کسی را گوش نکرد. و یکدفعه ای هم خورد به شیشه پنجره و شیشه شکست، وقتی شیشه شکسته را دید و دعواهای بقیه، گفت من که به شیشه نزدم خودش شد.
واقعیتش اینست که خودش میشود اصلا ما نمیخواهیم خیلی اتفاق های بد بیفتد، ما فقط دوست داریم آن رویایی که توی سرمان هست را تحقق ببخشیم، اما خودش جور دیگری میشود خودش خراب میشود گاهی چه بد هم خراب میشود.......
.