دلتنگی از جنس نمیدانم ها

 


گاهی وقت ها دلتنگ میشوی 

 

دلتنگیی از جنس نمیدانم ها
دلت میخواهد جایی را پیدا کنی 
خلوتی، گوشه ای، حریمی، حرمی، و شاید حتی بیابانی که فقط تو باشی و تو باشی و خدا و خدا و خدا...............
 
پ ن خواستید این صوت را گوش کنید شاید شبیه من دلتان گرفته بود شاید اشک هایتان جاری شد 
این صوت همدم سحر های رمضان امسالم بود
۶ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

خسی در میقات

آن که از حقارت زندگی روزمره خود گریخته و به اینجا آمده، می خواهد جلال ابدیت را در زیبایی بارگاهی مجسم ببیند. و به چشم سر ببیند. این را تو بت پرستی بدان. اما با اساطیر چه می کنی؟ مگر نخوانده ای که حتی موسی به میقات رفت تا خدا را لمس کند؟ و به چشم سر ببیند. و دیگر قضایا... و آن وقت تو از او باج هم میگری. از همین مرد بت پرست شیعه یا حنفی یا زیدی یا بهره ای که به زیارت آمده. و مگر تو نکیر و منکر مردمی؟ یا دعوت جدیدی آورده ای؟ قریش که حاجبان آن خانه بودند با سپردن رسم حج به اسلام ایمان آوردند و تو اکنون ریزه خوار نعمت آنانی. و اگر این چاه های نفت ته بکشد، که نردبان صعود تو بود از عربیت چادر نشینی جاهلی، به حکومتی متعصب، نمی بینی که باز محتاج این خلایق حجاجی؟ و ببینم نفت زودتر ته می کشد یا این ادب هرساله حج؟ این ها را حتما می دانی. اما نمی بینی که درین اجتماع هرساله چه نطفه ای نهفته است برای دنیایی بودن. برای حقارت ها را فراموش کردن. و جزء ها را در کل فراموش کردن... (اهه! مثل اینکه دارم «غرب زدگی» را دنبال می کنم!)


پ ن نمیدونم چرا زودتر کتاب خسی در میقات رو نخوندم بعضی از قسمت های کتاب رو دوست داری چندین بار بخونی و چقدر خووب جلال توی دهه چهل ناتوانی سعودی ها رو توی اداره حج به تصویر میکشه قسمت های قشنگش رو میذارم حوصله داشتید بخونید

۶ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

وقتی به سه میرسد

یک بار قبل تر ها نوشته بودم من از عددهایی که به دو میچسبند واهمه دارم

کمتر از پنج شش روز دیگر آخرین عدد دو ثابت زندگیم تمام میشود 

من هیچ وقت دیگر هجده سالگی را قرار نیست تجربه کنم 

شوق بیست سالگی راهم دیگر نمیکشم عاشق رسیدن به بیست و چهار سالگی هم نمیتوانم باشم

قطعا دلهره بیست و پنج سالگی راهم دیگر ندارم

قرار نیست دیگر به بیست و هفت سالگی برسم و با خودم فکر کنم که چیز دیگری تا سی سالگی نمانده 

تمام این سه دهه ای را که تجربه کردم فقط میتوانم به پستوی ذهنم بسپارم گاهی با خاطره هایش بخندم 

گاهی زنگ بزنم به آدم های بیست و دو سالگیم و هی از آن روزها بگوییم و بخندیم

گاهی گریه کنم

گاهی حسرت اشتباه هایم را بخورم 

اما هر چه که بود گذشت نمیدانم  قرار است با هر عددی که به سه میچسبد در زندگیم چه چیزی را تجربه کنم

برای سی سالگیم حرف ها دارم بماند برای بعد........


پ ن یک بار توی بیست و پنج سالگی آرزو کردم کاش این از این روزهای زندگیم رد میشدم کاش یهو مینوشت پنج سال بعد باورم نمیشه به این زودی رسید به پنج سال بعد......

اولین هدیه تولدم رو گرفتم کتاب جز از کل دومیش یه عطر خیلی خوش بو بود سومیش نمیدونم قراره چی باشه 


می روی دور نرو قبل پشیما شدنت

فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است

قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم

بنشین چای بریزم. بنشین تازه دم است


.سـلامٌ عـلـى رسـائـل لـم تُرسـل خـوفـاً مـن بـرودة الـرد.. .



۸ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

چون ماهیان

گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان‌های خوش

این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا

گاهی چو, چَه کن پست رو مانند قارون سوی گود

گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا

تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد

شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی

چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن

بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا


پ ن اگه گفتید بیت آخر رو سهراب چه جوری گفته ؟؟

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

گاهی میگذاری و میروی


بهش گفتن چرا یهو  همه چیز رو گذاشتی رفتی 

گفت گاهی وقتا واسه اینکه بقیه راحت باشن باید  بگذاری بری

اینجوری اونایی که تو رو به خاطر خودت میخوان میان دنبالت

اونایی هم که به زور تحملت میکردن راحت میشن از دستت

اونایی هم که دچار تردید بودن نمیدونستن تو یا دیگرون وقتی نباشی راحت تر میتونند سنگاشون رو با خودشون وا بکنند بین تو و دیگرون انتخاب کنند


به نظرم راست میگفت گاهی باید همه چیز را ول کرد و رفت آن وقت عیار خواستن ها مشخص میشود 

خدا نکنه یهو خدا بخواد عیار خواستنمون رو بسنجه با کدوم دسته ایم



!

۷ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

هیچ وقت به قیمت اسنپ طمع نکنید

همیشه این مسیر رو با پنج یا پنج و پونصد میرفتم امروز دیدم برام قیمت  زد شش تومن من که قبول نکردم گفتم دوباره درخواست میدم ایندفعه شد هفت تومن بازم زورم اومد گفتم نه بذار دوباره بزنم حداقل شش تومن خودش بشه شد نه تومن خیلی حالم گرفته شد گفتم اینقد میزنم تا همون شش تومن قبلی بشه اومد رو هشت و پونصد نیم ساعت توی گرما آب شدم هشت و پونصد یه ریالم پایین نیومد چندتا صلوات فرستادم دوباره زدم شد  هفت و پونصد با سر گرفتم. 




۷ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

اعصاب خردی

رفتم کتاب فروشی محبوبم خیلی تغییر کرده بود تبدیل شده بود به یه کافه کتاب دوست نداشتم این تغییرش رو چون اصلا دلنشین نشده بود طبق معمول بین کتابا چرخ زدم هی کتابا رو جابه جا کردم دوست نداشتم بی کتاب بیرون برم  نفرین زمین و قمار باز رو برداشتم خسی در میقات هم برداشتم اومدم حساب کنم دیدم حس خوندن قمار باز و نفرین زمین رو ندارم برگشتم گذاشتم سر جاش خسی در میقات موند توی دستم  چشمم به من او افتاد یاد قدیما و ذوق و شوقی که من او رو میخوندم افتادم برداشتم ورق زدم تنها بنایی که اگر بلرزد محکم‌تر می‌شود، دل است. دل آدمیزاد... باید مثل انار چلاندش... تا خوب شیره‌اش در بیاید. 
قطعا قرار نبود من او بخرم چون از دوران قدیم توی خونه داشتم کتاب اثر مرکب رو دیدم خیلی اسمش برام آشنا بود ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد کجا دیده بودم به خسی در میقات اکتفا کردم حساب کردم وقتی اومد بهم نایلون بده گفتم نمیخوام خیلی وقته که از سر احترام به طبیعت وقتی میبینم میتونم توی کیفم بذارم دلیلی نمیبینم که نایلون بگیرم از مغازه بیرون اومدم به عکس جلال روی کتاب نگاه میکردم و ورق میزدم دیدم اومدم بذارم تو کیف دیدم کیف دوشیم کوچیکه به اندازه موبایل و کارت پولم جا داره پشیمون شدم از احترام به طبیعت اما کتاب رو دست گرفتم همینجور توی خیابون قدم میزدم از هر طرف که میگرفتم عکس جلال به بقیه چشمک میزد یکی دو جایی که ایستادم کار داشتم دیدم به کتاب دستم نگاه کردن و به جلال..... یه مغازه دار گفت اهل کتاب خوندنی یا فقط دست گرفتی گفتم هعی وقت داشته باشم با یه حالتی گفت جلال آل احمد.... نمیدونم شاید مغازه دار فک کرد من کتاب رو دست گرفتم توی خیابون راه میرم تا به بقیه نشون بدم یهو یاد  این جمله شهید آوینی افتادم:  کتاب «انسان تک ساختی» هربرت مارکوزه را - بی آنکه آن زمان خوانده باشمش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند عجب، فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی میفهمد.

بی خیال شدم اومدم عابر بانک باید پول میریختم به حساب به یه بنده خدایی از دیشب توی ذهنم چهارصد و چهل تومن بود حتی وقتی زنگ زدم که از مامانم دوباره بپرسم چقدر منتظر بودم بگه چهارصد و چهل تومن برای همین شاید عددی مامانم گفت رو نفهمیدم رفتم و چهارصد و چهل تومن ریختم به  حساب طرف به طبیعت احترام گذاشتم ته فیشش رو نگرفتم مامانم گفت یه مقداری هم پول از حساب بابات بگیر ولی چیزی به بابات نگووو بابام گفته بود موجودی حساب رو بگیر من  موجودی رو نگاه کردم به طبیعت احترام گذاشتم و رسید نگرفتم  داشتم همچنان به سمت خونه پیاده میرفتم کنار خیابون یه تعداد زیادی پوشک بچه نه توی سطل زباله بلکه کنارش افتاده بود بوی بدی میداد صحنه بدی هم بود پر از مگس حالم داشت بد میشد تا چند متر بعدش هنوز بو میزد به دماغم خواستم وقتی رسیدم خونه زنگ بزنم از خواهر بزرگم تشکر کنم که طبیعت احترام میذاره و امیر حسن رو با کهنه میبنده نه پوشک میدونید که پوشکم تجزیه نمیشه  وقتی رسیدم خونه مامانم گفت پول ریختی به حساب یارو گفتم آره چهارصد و چهل تومن مامانم انگاری برقش گرفت چهارصد و چهل تومن چراا گفتم خودت گفتی گفت من گفتم دویست و چهل تومن به شک افتادم واقعا نمیدونستم چقدر ریختم بحثمون شد که چرا من اینقدر سر به هوام چرا هیچی یادم نمیمونه رسیدم نداشتم که ببینم چقدر ریختم باید زنگ میزدیم از خود یارو میپرسیدیم که چقدر ریختیم زنگ زدیم چهارصد و چهل تومن ریخته بودم بابام گفت موجودی حساب رو گرفتی هرچی فکر کردم یادم نیومد چقدر تو حساب بود رسید هم برای احترام به طبیعت نگرفته بودم باز هم بهم گفتن تو چقدر سر به هوایی حالم گرفته شد انصافا خواستم حال بقیه رو بگیرم وسط اتاق بلند بلند داد زدم مامان بیا پولی که از حساب بابا برات گرفتم و بگیر یادم نره بعد دوباره بهم بگی سر به هوا......
 
تمام این مدت از عصبانیت و خود خوری جلال رو توی دستم لوله کرده بودم یکهو بازش کردم نگام به عکسش افتاد یاد سیمین همسرش افتادم که چقدر قربون صدقه خوش تیپی امام موسی صدر رفته بود.....

پ ن داشتم فکر میکردم واقعا من سر به هوا هستم یا نه دیدم نه من سر به هوا نیستم ذهنم خیلی شلوغ تر


۹ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

نبض مرا بگیر



نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را 
تا خون بدل به باده شود در رگان من 
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است 
کاین شهر از تو می شنود داستان من 

حسین منزوی


پ ن کامل این غزل رو اگه دوست داشتید بخونید خیلی قشنگه

باید اعتراف کنم من بلد نیستم اینجا صوت و فیلم بذارم

۱۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

راموس تایم : زندگی در وقت اضافه

سرخیو راموس آنقدر در دقایق پایانی برای رئال‌مادرید گلزنی کرد که دقایق بعد از دقیقه ۹۰ به «راموس‌تایم» معروف شود.

راموس در این باره گفت: «حضور در مادرید تو را مجبور می‌کند تا پایان برای هدف خود بجنگید. تا آخرین لحظه ممکن است هر اتفاقی بیفتد. طرز تفکر من نیز این چنین است. در لحظات سخت، زمانی که تحت فشار قرار دارم بیشتر احساس راحتی می‌کنم.

 

یه بار سر اینکه همه کارام رو میگذارم لحظه آخر انجام میدم بهم گفتن شبیه راموس تایمی تا زمانت تموم نشه کارت رو انجام نمیدی 


زندگی توی وقت اضافه لذت خاص خودش را دارد این را آنهایی درک میکنند که خود را مقید نکرده اند به اینکه هر کاری را در زمان اصلی خودش انجام بدهند 

هیچ وقت نتونستم کاری را در طول زمان و با آرامش خاطر از اینکه فرصت دارم انجام بدهم 

همیشه از تحت فشار زمان بودن برای انجام کارهایم لذت میبرم 

. بهترین کار هایم رو  در سخت ترین لحظات از نظر زمانی انجام داده ام 

اینجوری بودن ریسکش خیلی بالاست یه ذره اشتباه در محاسبه زمان وقت اضافه رو از دست میدهی 


پ ن : کم کم داریم به وقت اضافه میرسیم  الان که سوت پایان رو بزنند دیر بجنبیم تموم شده توی این زمان میشه همه چیز رو تغییر داد میشه هم نشست و گفت تموم شد  

تا آخرین لحظه ممکن است هر اتفاقی بیفتد

چقدر از این برادر  راموس تایم و طرز تفکرش خوشم اومده 


پ ن:  حرفی برای زدن نیست سکووووووت میکنیم 





۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

شرکت در پویش بیان : نگیرید من رو بذارید برگردم اینستا


والا حالا که ما  از اینستا با اون همه امکاناتش کندیم اومدیم بیان این درسته که هیچ امکاناتی نداشته باشیم 

 رئیس اینستا هر روز صبح که از خواب پا میشدیم میدیدم یه امکاناتی اضافه  کرده بود

فقط مونده بود  هر روز صبح یه لیوان آب پرتقال بهمون بده 

توقع جنات تجری .... که از شما نداریم 

دور همیم اومدیم داریم سیستم وبلاگتون رو سر پا نگه میداریم 

دیدیم همشهری هستیم گفتیم بذار یه لقمه نون تو جیب شما هم بره حالا که ما اون همه امکانات اونور آبی رو ول کردیم اومدیم اینجا شماهم بیا حرف این همه آدم رو زمین نزن یه ذره ارتقا بده 

امکان پاسخ دادن به نظرات دیگرون برای همه  رو بذار این مورد برا وبلاگای گفتگو محور از نون شب واجب تره 

نسخه موبایلیشم دوستان اصرار دارن که بدی بیرون به جان عزیزت من خودم مشکلی ندارم آخه کلا با گوشی مینویسم دارم واسه بقیه دوستان میگم

برا من یه امکان استوری اضافه کنی خیلی ممنون میشم نیست تو اینستا بد عادت شدیم حالا بازم هر جور خودت میدونی

یه کم امکان عکس گذاشتن اینجا سخته میشه یه کاری کنی راحت عکس بذاریم 




شرمنده میدونم این یکی به شما ربطی نداره ولی کولر خونه ما خیلی بادش گرمه به نظرتون هیچ راهی نداره یکم بادش خنک بشه 


بعد دو ماه چند روزی هست برگشتم اینستا با یه صفحه جدید خالی هیشکی توش نیست البته مثل قبل خیلی حوصله اینستا ندارم فضای وبلاگ دوست داشتنی بود بعد سالها دوباره وبلاگی شدم هرچند خیلی کمبودا داره که اعصابت رو خرد میکنه ولی  خب فعلا قصد ندارم که توی اینستا فعال باشم 


یه آفرین باید به خودم بگم به خاطر اینکه جسارت پاک کردن صفحم رو داشتم با اینکه خیلی بهش وابسته بودم اما با خودم لج کردم و پاکش کردم آدم باید وقتی یه کار خوب میکنه خودش رو تشویق کنه



۸ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان