گاهی وقت ها دلتنگ میشوی
گاهی وقت ها دلتنگ میشوی
آن که از حقارت زندگی روزمره خود گریخته و به اینجا آمده، می خواهد جلال ابدیت را در زیبایی بارگاهی مجسم ببیند. و به چشم سر ببیند. این را تو بت پرستی بدان. اما با اساطیر چه می کنی؟ مگر نخوانده ای که حتی موسی به میقات رفت تا خدا را لمس کند؟ و به چشم سر ببیند. و دیگر قضایا... و آن وقت تو از او باج هم میگری. از همین مرد بت پرست شیعه یا حنفی یا زیدی یا بهره ای که به زیارت آمده. و مگر تو نکیر و منکر مردمی؟ یا دعوت جدیدی آورده ای؟ قریش که حاجبان آن خانه بودند با سپردن رسم حج به اسلام ایمان آوردند و تو اکنون ریزه خوار نعمت آنانی. و اگر این چاه های نفت ته بکشد، که نردبان صعود تو بود از عربیت چادر نشینی جاهلی، به حکومتی متعصب، نمی بینی که باز محتاج این خلایق حجاجی؟ و ببینم نفت زودتر ته می کشد یا این ادب هرساله حج؟ این ها را حتما می دانی. اما نمی بینی که درین اجتماع هرساله چه نطفه ای نهفته است برای دنیایی بودن. برای حقارت ها را فراموش کردن. و جزء ها را در کل فراموش کردن... (اهه! مثل اینکه دارم «غرب زدگی» را دنبال می کنم!)
پ ن نمیدونم چرا زودتر کتاب خسی در میقات رو نخوندم بعضی از قسمت های کتاب رو دوست داری چندین بار بخونی و چقدر خووب جلال توی دهه چهل ناتوانی سعودی ها رو توی اداره حج به تصویر میکشه قسمت های قشنگش رو میذارم حوصله داشتید بخونید
یک بار قبل تر ها نوشته بودم من از عددهایی که به دو میچسبند واهمه دارم
کمتر از پنج شش روز دیگر آخرین عدد دو ثابت زندگیم تمام میشود
من هیچ وقت دیگر هجده سالگی را قرار نیست تجربه کنم
شوق بیست سالگی راهم دیگر نمیکشم عاشق رسیدن به بیست و چهار سالگی هم نمیتوانم باشم
قطعا دلهره بیست و پنج سالگی راهم دیگر ندارم
قرار نیست دیگر به بیست و هفت سالگی برسم و با خودم فکر کنم که چیز دیگری تا سی سالگی نمانده
تمام این سه دهه ای را که تجربه کردم فقط میتوانم به پستوی ذهنم بسپارم گاهی با خاطره هایش بخندم
گاهی زنگ بزنم به آدم های بیست و دو سالگیم و هی از آن روزها بگوییم و بخندیم
گاهی گریه کنم
گاهی حسرت اشتباه هایم را بخورم
اما هر چه که بود گذشت نمیدانم قرار است با هر عددی که به سه میچسبد در زندگیم چه چیزی را تجربه کنم
برای سی سالگیم حرف ها دارم بماند برای بعد........
پ ن یک بار توی بیست و پنج سالگی آرزو کردم کاش این از این روزهای زندگیم رد میشدم کاش یهو مینوشت پنج سال بعد باورم نمیشه به این زودی رسید به پنج سال بعد......
اولین هدیه تولدم رو گرفتم کتاب جز از کل دومیش یه عطر خیلی خوش بو بود سومیش نمیدونم قراره چی باشه
می روی دور نرو قبل پشیما شدنت
فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است
قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم. بنشین تازه دم است
.سـلامٌ عـلـى رسـائـل لـم تُرسـل خـوفـاً مـن بـرودة الـرد.. .
گه عاشق این پنج و شش گه طالب جانهای خوش
این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا
گاهی چو, چَه کن پست رو مانند قارون سوی گود
گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا
تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا
پ ن اگه گفتید بیت آخر رو سهراب چه جوری گفته ؟؟
بهش گفتن چرا یهو همه چیز رو گذاشتی رفتی
گفت گاهی وقتا واسه اینکه بقیه راحت باشن باید بگذاری بری
اینجوری اونایی که تو رو به خاطر خودت میخوان میان دنبالت
اونایی هم که به زور تحملت میکردن راحت میشن از دستت
اونایی هم که دچار تردید بودن نمیدونستن تو یا دیگرون وقتی نباشی راحت تر میتونند سنگاشون رو با خودشون وا بکنند بین تو و دیگرون انتخاب کنند
به نظرم راست میگفت گاهی باید همه چیز را ول کرد و رفت آن وقت عیار خواستن ها مشخص میشود
خدا نکنه یهو خدا بخواد عیار خواستنمون رو بسنجه با کدوم دسته ایم
!
همیشه این مسیر رو با پنج یا پنج و پونصد میرفتم امروز دیدم برام قیمت زد شش تومن من که قبول نکردم گفتم دوباره درخواست میدم ایندفعه شد هفت تومن بازم زورم اومد گفتم نه بذار دوباره بزنم حداقل شش تومن خودش بشه شد نه تومن خیلی حالم گرفته شد گفتم اینقد میزنم تا همون شش تومن قبلی بشه اومد رو هشت و پونصد نیم ساعت توی گرما آب شدم هشت و پونصد یه ریالم پایین نیومد چندتا صلوات فرستادم دوباره زدم شد هفت و پونصد با سر گرفتم.
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من
حسین منزوی
پ ن کامل این غزل رو اگه دوست داشتید بخونید خیلی قشنگه
باید اعتراف کنم من بلد نیستم اینجا صوت و فیلم بذارم
سرخیو راموس آنقدر در دقایق پایانی برای رئالمادرید گلزنی کرد که دقایق بعد از دقیقه ۹۰ به «راموستایم» معروف شود.
راموس در این باره گفت: «حضور در مادرید تو را مجبور میکند تا پایان برای هدف خود بجنگید. تا آخرین لحظه ممکن است هر اتفاقی بیفتد. طرز تفکر من نیز این چنین است. در لحظات سخت، زمانی که تحت فشار قرار دارم بیشتر احساس راحتی میکنم.
یه بار سر اینکه همه کارام رو میگذارم لحظه آخر انجام میدم بهم گفتن شبیه راموس تایمی تا زمانت تموم نشه کارت رو انجام نمیدی
زندگی توی وقت اضافه لذت خاص خودش را دارد این را آنهایی درک میکنند که خود را مقید نکرده اند به اینکه هر کاری را در زمان اصلی خودش انجام بدهند
هیچ وقت نتونستم کاری را در طول زمان و با آرامش خاطر از اینکه فرصت دارم انجام بدهم
همیشه از تحت فشار زمان بودن برای انجام کارهایم لذت میبرم
. بهترین کار هایم رو در سخت ترین لحظات از نظر زمانی انجام داده ام
اینجوری بودن ریسکش خیلی بالاست یه ذره اشتباه در محاسبه زمان وقت اضافه رو از دست میدهی
پ ن : کم کم داریم به وقت اضافه میرسیم الان که سوت پایان رو بزنند دیر بجنبیم تموم شده توی این زمان میشه همه چیز رو تغییر داد میشه هم نشست و گفت تموم شد
تا آخرین لحظه ممکن است هر اتفاقی بیفتد
چقدر از این برادر راموس تایم و طرز تفکرش خوشم اومده
پ ن: حرفی برای زدن نیست سکووووووت میکنیم
والا حالا که ما از اینستا با اون همه امکاناتش کندیم اومدیم بیان این درسته که هیچ امکاناتی نداشته باشیم
رئیس اینستا هر روز صبح که از خواب پا میشدیم میدیدم یه امکاناتی اضافه کرده بود
فقط مونده بود هر روز صبح یه لیوان آب پرتقال بهمون بده
توقع جنات تجری .... که از شما نداریم
دور همیم اومدیم داریم سیستم وبلاگتون رو سر پا نگه میداریم
دیدیم همشهری هستیم گفتیم بذار یه لقمه نون تو جیب شما هم بره حالا که ما اون همه امکانات اونور آبی رو ول کردیم اومدیم اینجا شماهم بیا حرف این همه آدم رو زمین نزن یه ذره ارتقا بده
امکان پاسخ دادن به نظرات دیگرون برای همه رو بذار این مورد برا وبلاگای گفتگو محور از نون شب واجب تره
نسخه موبایلیشم دوستان اصرار دارن که بدی بیرون به جان عزیزت من خودم مشکلی ندارم آخه کلا با گوشی مینویسم دارم واسه بقیه دوستان میگم
برا من یه امکان استوری اضافه کنی خیلی ممنون میشم نیست تو اینستا بد عادت شدیم حالا بازم هر جور خودت میدونی
یه کم امکان عکس گذاشتن اینجا سخته میشه یه کاری کنی راحت عکس بذاریم
شرمنده میدونم این یکی به شما ربطی نداره ولی کولر خونه ما خیلی بادش گرمه به نظرتون هیچ راهی نداره یکم بادش خنک بشه
بعد دو ماه چند روزی هست برگشتم اینستا با یه صفحه جدید خالی هیشکی توش نیست البته مثل قبل خیلی حوصله اینستا ندارم فضای وبلاگ دوست داشتنی بود بعد سالها دوباره وبلاگی شدم هرچند خیلی کمبودا داره که اعصابت رو خرد میکنه ولی خب فعلا قصد ندارم که توی اینستا فعال باشم
یه آفرین باید به خودم بگم به خاطر اینکه جسارت پاک کردن صفحم رو داشتم با اینکه خیلی بهش وابسته بودم اما با خودم لج کردم و پاکش کردم آدم باید وقتی یه کار خوب میکنه خودش رو تشویق کنه