شنبه ۱ تیر ۹۸
رفتم کتاب فروشی محبوبم خیلی تغییر کرده بود تبدیل شده بود به یه کافه کتاب دوست نداشتم این تغییرش رو چون اصلا دلنشین نشده بود طبق معمول بین کتابا چرخ زدم هی کتابا رو جابه جا کردم دوست نداشتم بی کتاب بیرون برم نفرین زمین و قمار باز رو برداشتم خسی در میقات هم برداشتم اومدم حساب کنم دیدم حس خوندن قمار باز و نفرین زمین رو ندارم برگشتم گذاشتم سر جاش خسی در میقات موند توی دستم چشمم به من او افتاد یاد قدیما و ذوق و شوقی که من او رو میخوندم افتادم برداشتم ورق زدم تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود، دل است. دل آدمیزاد... باید مثل انار چلاندش... تا خوب شیرهاش در بیاید.
قطعا قرار نبود من او بخرم چون از دوران قدیم توی خونه داشتم کتاب اثر مرکب رو دیدم خیلی اسمش برام آشنا بود ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد کجا دیده بودم به خسی در میقات اکتفا کردم حساب کردم وقتی اومد بهم نایلون بده گفتم نمیخوام خیلی وقته که از سر احترام به طبیعت وقتی میبینم میتونم توی کیفم بذارم دلیلی نمیبینم که نایلون بگیرم از مغازه بیرون اومدم به عکس جلال روی کتاب نگاه میکردم و ورق میزدم دیدم اومدم بذارم تو کیف دیدم کیف دوشیم کوچیکه به اندازه موبایل و کارت پولم جا داره پشیمون شدم از احترام به طبیعت اما کتاب رو دست گرفتم همینجور توی خیابون قدم میزدم از هر طرف که میگرفتم عکس جلال به بقیه چشمک میزد یکی دو جایی که ایستادم کار داشتم دیدم به کتاب دستم نگاه کردن و به جلال..... یه مغازه دار گفت اهل کتاب خوندنی یا فقط دست گرفتی گفتم هعی وقت داشته باشم با یه حالتی گفت جلال آل احمد.... نمیدونم شاید مغازه دار فک کرد من کتاب رو دست گرفتم توی خیابون راه میرم تا به بقیه نشون بدم یهو یاد این جمله شهید آوینی افتادم: کتاب «انسان تک ساختی» هربرت مارکوزه را - بی آنکه آن زمان خوانده باشمش- طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند عجب، فلانی چه کتابهایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد.
بی خیال شدم اومدم عابر بانک باید پول میریختم به حساب به یه بنده خدایی از دیشب توی ذهنم چهارصد و چهل تومن بود حتی وقتی زنگ زدم که از مامانم دوباره بپرسم چقدر منتظر بودم بگه چهارصد و چهل تومن برای همین شاید عددی مامانم گفت رو نفهمیدم رفتم و چهارصد و چهل تومن ریختم به حساب طرف به طبیعت احترام گذاشتم ته فیشش رو نگرفتم مامانم گفت یه مقداری هم پول از حساب بابات بگیر ولی چیزی به بابات نگووو بابام گفته بود موجودی حساب رو بگیر من موجودی رو نگاه کردم به طبیعت احترام گذاشتم و رسید نگرفتم داشتم همچنان به سمت خونه پیاده میرفتم کنار خیابون یه تعداد زیادی پوشک بچه نه توی سطل زباله بلکه کنارش افتاده بود بوی بدی میداد صحنه بدی هم بود پر از مگس حالم داشت بد میشد تا چند متر بعدش هنوز بو میزد به دماغم خواستم وقتی رسیدم خونه زنگ بزنم از خواهر بزرگم تشکر کنم که طبیعت احترام میذاره و امیر حسن رو با کهنه میبنده نه پوشک میدونید که پوشکم تجزیه نمیشه وقتی رسیدم خونه مامانم گفت پول ریختی به حساب یارو گفتم آره چهارصد و چهل تومن مامانم انگاری برقش گرفت چهارصد و چهل تومن چراا گفتم خودت گفتی گفت من گفتم دویست و چهل تومن به شک افتادم واقعا نمیدونستم چقدر ریختم بحثمون شد که چرا من اینقدر سر به هوام چرا هیچی یادم نمیمونه رسیدم نداشتم که ببینم چقدر ریختم باید زنگ میزدیم از خود یارو میپرسیدیم که چقدر ریختیم زنگ زدیم چهارصد و چهل تومن ریخته بودم بابام گفت موجودی حساب رو گرفتی هرچی فکر کردم یادم نیومد چقدر تو حساب بود رسید هم برای احترام به طبیعت نگرفته بودم باز هم بهم گفتن تو چقدر سر به هوایی حالم گرفته شد انصافا خواستم حال بقیه رو بگیرم وسط اتاق بلند بلند داد زدم مامان بیا پولی که از حساب بابا برات گرفتم و بگیر یادم نره بعد دوباره بهم بگی سر به هوا......
تمام این مدت از عصبانیت و خود خوری جلال رو توی دستم لوله کرده بودم یکهو بازش کردم نگام به عکسش افتاد یاد سیمین همسرش افتادم که چقدر قربون صدقه خوش تیپی امام موسی صدر رفته بود.....
پ ن داشتم فکر میکردم واقعا من سر به هوا هستم یا نه دیدم نه من سر به هوا نیستم ذهنم خیلی شلوغ تر