منتصر

عاشق بیکار نیست

هرکس به حق رسید

به حق میرساند

درخت زنده شاخ و برگ و میوه دارد

فریب حرف آنهایی که میگویند دلت پاک باشد نخور

دل پاک عمل پاک میسازد

درخت زنده بار می آورد 

مگر اینطور نیست (استاد علی صفایی حائری)


خواهرش با خودش فکر میکرد غریب آنهایی هستند که در روضه الشهدا محبوبی ندارند

خدا برادر بزرگش را که محبوب دلش بود میان شهدا قرار داد 

منتصر کتاب شهید محمد حسین جونی شهدای مدافع حرم لبنان


۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

آخرین جملات

آخرین جمله‌ای که توی آخرین ساعات سال به خودم دارم میگم اینه که:

همه چیز قابل تحمله و همه چیز قابل بخشش جز چیزی که باعث شکستن دل دیگرون بشه

امید وارم دلی رو نشکسته باشم توی یک سالی که گذشت. و اگر هم خواسته یا ناخواسته زخمی نشوندم بر دلی خدا به دلش بندازه و باهام صاف بشه 

منم دارم سعی میکنم دلم رو صاف کنم با همه اونایی که شاید جایی باعث شکستن دلم شدند.

تا چه پیش آید زین پس 

۱۲ موافق ۰ مخالف

وقتی خودت رو آنالیز میکنی.....

از کثیفی به شدت بدم میاد. اگه یه چیز کثیف ببینم، عق میزنم. مثلا اگه ببینم یکی داره حالش به هم می­خوره، منم حالم به هم می­خوره. کنار خیابون وقتی سطل آشغالی پرشده و سر ریز شده میبینم، حالم بد میشه. یه جوری سعی می­کنم کنارش رد نشم یا نبینم. توی خونه هم همینم. از کثیفی بدم میاد. نباید سطل آشغال پر باشه، چیزی بوی بد بده، توی اتاق آشغال ریخته باشه.  اگه ببینم سینگ ظرفشویی پر از ظرف نشسته باشه، دلم میخواد جیغ بکشم. باید سریع بشورم. از ظرف نشسته و مونده بدم میاد. دستشویی و حموم  اینا رو دائم تمیز میکنم و میشورم. اگر هم مجبور بشم برای تمیز کردن جایی که کثیفه، خیلی راحت به دل کثیفی میزنم. اصلا وسواس ندارم، یعنی به حد لارجی وسواس ندارم. اگه چیزی کثیف نباشه از نظرم تمیزه و هیچ دلیلی نداره وسواس به خرج بدم.

 توی غذا خوردن اصلا بهونه گیر نیستم از غذاهایی که بدم میاد در حال سکوت و بدون هیچ اظهار نظری میخورم. شاید کسی جز خودم سلیقه خودم رو توی غذا ندونه. مثلا وقتی به مامانم بگن خواهر کوچیکم از چی بدش میاد، بدون فکر کردن میگه بامیه و بادمجون ، بلدرچین و هر چیز سوپ شکل. یا از چی خوشش میاد میگه ماکارونی، خورشت کدو و.. حالا اگه سلیقه غذایی من رو ازش بپرسند. به جز بادمجون که ارادتم رو بهش اعلام کردم. هیچ غذایی رو که دوست نداشته باشم یا دوست داشته باشم نمیتونه نام ببره.

اینقدر که از کثیفی بدم میاد،از به هم ریختگی اصلا بدم نمیاد. گاهی وقتا هرچی بیشتر دور برم به هم ریخته باشه و مرتب نباشه، تمرکز بیشتری دارم. بخوام وضعیت الانم رو وصف کنم تا شعاع نیم متریم، کتاب به صورت نا منطم ریخته. مامانم میگه حالا اگه اینا رو مرتب روی هم بچینی چی میشه؟ میگم  حواسم پرت میشهJ از اونجایی هم که عادت ندارم پشت میز بشینم، همیشه رو زمینم و یه گوشه اتاق، شبیه خانقاه درویشان کتاب و شارژر و لپتاپ و همه چی به صورت پراکنده است.  وقتی که امتحان داشته باشم فقط جای پا اطرافم پیدا میشه.  بیشترین لذت زندگیمم رو وقتی میبرم که وقتی همه چی به شدت به هم ریخته شد، مرتبش کنم و بعد بشینم نگاش کنم. مثل قفسه کتابام که چند روز پیش بعد از حدود شش هفت ماه مرتبش کردم. شدت به هم ریختگیش اینقدر بود که برای برداشتن یه کتاب، باید بیستا کتاب رو زیر و رو میکردم. چند روز پیش دیگه دیدم به حد نهایی به هم ریختگی رسیده. کل کتابا رو بیرون ریختم و مرتبش کردم. الان چند روز که دائم میرم نگاش میکنم و دلم حاال میاد از مرتب بودنش. ولی میدونم موقتیه باز به همش میریزم، چون خسته میشم از این همه به نظم بودنشونJ

و جالب اینجاست من، زیر دست مادری بزرگ شدم که باید همه چیز رو سر جای خودش قرار بده. هر وقت میخواد بزنه توی سرم  میگه: بچه که بودم، خونه مادرم یه اتاق داشت و من  اون یه اتاق رو اینقدر هر روز مرتب نگه می­داشتم،  که کسی باورش نمیشد پنج تا آدم توی این یه اتاق زندگی میکنند. و داییمم همیشه تصدیق میکنه که مامانتون هیچ وقت اجازه نمی­داد چیزی اضافه رو کنار اتاق بگذاریم، وگرنه باید توی سطل آشغالی دنبالش میگشتیم.  گاهی به من میگه از دست تو روانی میشم و حقم داره J

از اینکه من برم توی آشپزخونه وحشت میکنه، چون میدونه بعدش هیچ چیزی سر جای خودش نیست.

یه عادت خیلی بدی دارم، اینه که از بستن در وسایل متنفرم. از چیزایی که در نداره خیلی خوشم میاد. مثل نمک پاش،  که مجبور نیستم برای هر دفعه استفاده درش رو باز و بسته کنم. و اینم جز حساسیت های مادرم نسبت به من هستش.  قطعا بعد از اینکه من توی آشپزخونه آشپزی کرده باشم، بعدش یه دعوای حسابی داریم چون هیچ دری بسته نشدهJ

اگر حین آشپزی من وارد آشپزخونه بشه، حتما یه دعوایی داریم. چون همه چیز به هم ریختس و هیچ چیز نظم خودش رو نداره اما بعد از آشپزی، به جز ظرفهایی که درِش بسته نشده، همه چیز مرتبه. خودم حال میکنم وقتی بعد از اون طوفان به هم ریختگی حین آشپزی یه آشپزخونه مرتب و تمیز دارم.  بی نظمی برام خلاقیت میاره و آدم­هایی که همه چی رو عادت دارند سر جای خودش و مرتب ببینند، ذهنشون خیلی سخت تنوع و اتفاقات ناگهانی رو میپذیره. اگر که برنامه ای رو ریخته باشند و اون برنامه به هم بخوره بیشترین فشار روانی روشون میاد. در حالی که من سریع خودم رو وفق میدم و  به یه کار دیگه مشغول میشم. و اصلا برام مهم نیست که اون برنامه به  هم ریخت. همیشه توی ذهنم،  چیزهای جایگزین وجود داره. چون به قانون مند بودن عادت ندارم برای بی قانونی­های که غیر ارادی اتفاق میفته یه راه حلی دارم.

دوست ندارم موجودی حسابم رو چک کنم. برای همین پیامکای برداشت حساب گوشیم رو نخونده پاک میکنم.  هیچ وقت موجودی نمیگیرم.

اما یه موردی بود که همیشه فکر میکردم بده، با اینکه به شدت احساسی هستم، ولی توی فضای کاری و غیر شخضی اصلا احساساتم رو بروز نمیدم. و به طور خیلی عجیب و غریبی تبدیل به یه آدم بی احساس و بی تفاوت، که هیچ واکنشی نسبت آدمای اطرافش و اتفاقاتش  نداره میشم.  اگه چیزی ناراحتم کنه یا خوشحال خیلی ریلکس از کنارش رد میشم و اجازه نمیدم  بقیه احساسم رو بفهمند و فقط دوستان صمیمیم میدونند من تا چه حد احساسی هستم. چند شب پیش وقتی داشتم با یکی در مورد این مسئله صحبت میکردم،  کسی که من رو به خوبی میشناسه و باهام کار کرده،  گفت این که میتونی با هوش هیجانیت، در حالی که به شدت احساساتی هستی، احساساتت رو کنترل کنی  یه ویژگی مثبتت هست. اما خودم تا الان این رو یه ویژگی خیلی منفی توی خودم میدونستم، چون خیلی از آدما من رو یه آدم بی تفاوت میشناسند

+ بازم هست احتمالا بازم بنویسم برای خودم که چه جوری رفتار میکنم.....

۹ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

دعا نویس

اگه کرونا یه مدت دیگه ادامه پیدا کنه خواهر من به جای پزشکی به دعا نویسی مشغول میشه.

هر روز یه دعای جدید میاره به زور مجبورمون میکنه بخونیم برای در امان موندن از کرونا...

دیدم داره یه چیزی رو توی ماشین میگذاره، میگم چیه؟ میگه دعایی که واسه دم در ورودی خونه تو مفاتیح اومده، من دارم میگذارم توی در ورودی ماشین... :||

............

یه پیشنها داده بودن که یه تعداد روحانی رو اعزام کند به بیمارستان ها تا با مریضا صحبت کنند روحیه بگیرند....

چقدر آدمیزاد با این همه ادعاش ضعیفه یه ویروس چند هزازم میلیمتر بیش از اینکه بتونه جسم رو نابود کنه روح و روانش رو از بین برده..

آدمی زاد بدون خدا هیچی نیست، خیلی هم که قدرتمند باشه میشه نمرودی که پشه از پا درش آورد.... 

۱۰ نظر ۱۱ موافق ۰ مخالف

ماه نو سلام

این صوت رو قبلا توی وبلاگم گذاشته بودم. اما دیروز داشتم با گوشی آهنگ گوش میدادم، یکدفعه ای اومد روی این صوت و بعد از مدتها دوباره گوش دادم، توی مدتی که داشتم به این صدا گوش میدادم، به خودمم فکر میکردم، به خودی که سالهاست دیگه معلوم نیست در چه حالیه، چیکار میکنه، به خودی که یادش رفته دلتنگی هاش چقدر رنگ عوض کردن، به خودی که دیگه  اینقدر سرش شلوغ گرفتاری هاش شده و مثل قبل ها اسفند که میشه دلش نمیکشه سمت جنوووب....

به خودم فکر میکنم؛ به خودی که هی داره رنگ عوض میکنه... به خودی که نمیدونه چند سال دیگه قراره کجا باشه، به خودی که دوست داره بزرگ بشه، ولی نمیدونه که داره بزرگ میشه یا کوچک

نمیدونه داره عوض میشه یا عوضی............

صوت رو گوش کنید وسط این همه شلوغ پلوغی فکر کنم، حال خوب کن باشه....

دوست داشتم این صوت رو به یک نفر تقدیم کنه به عنوان هدیه اما بنا به دلایلی نشد، شاید اومد اینجا و گوش داد...

ماه نو هم مبارک......

+رمضان از انچه فکر میکنید به شما نزدیک تر هستش....:))))

۳ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

چقدر جَو رو مرگی کردن:))))


یکی، یکی  بچه ها دارند خوابگاه رو تخلیه میکنند، و یه جوری از هم خدا حافظی میکنند که انگاری کرونا همشون رو قرار بخوره....

دیشبم یکی از بچه ها اومد خداحافظی، داشت می رفت آلمان، یه غم غربتی تموم وجودش رو گرفته بود هرچی خواستیم بخندونیمش انگاری اشکش رو بیشتر در میاوردیم...

حس غربتی که باهاش بود، بعد رفتن موند توی اتاق..

نمیدونم کی بود این آهنگ رو گذاشته بود. ولی خوشم اومد گرفتمش.


یه وضعیت دیشب گذاشتم توی واتساپ با این مضمون:

شاید این روزها که میگذرد

آخرین روزهای من باشد.

 یه شعرم روی عکسش بود:

برای این گل قرمز!

نماز مرده بخوانید

مرا شمرده بخوانید

برای خاکسپاری 

تمام باغچه ها را

به مادرم بسپارید

دو دنگ پیرهنم را 

دو پاره از کفنم را

به این دو چشم بدوزید

سپس ملال تنم را

دو بال پر زدنم را

در این کفن بگذارید..

 

از همه خانوادم پنهان کرده بودم میخواستم فقط دوستام ببینند، بعد که ازم پرسیدن چی شده بگم میخواستم شماها احوالم رو بپرسید و خودم رو لوس کنم... 

واکنش دوستام:

رواانی

دیووونه

خل شدی

ام شهراشوب: چی شده؟ کروناا گرفتی 

یکی هم نوشته  بود کی ان شاالله حلوات رو میخوریم.

یکی از بچه ها هم نوشت بی زحمت قبل اینکه بمیری  بدهی که به من داری  رو بده فکر نکن با این ننه من غریبم بازی ها از پولم میگذرم.

قسمت وحشتناکش این بود که یادم رفته بود از خواهر بزرگم پنهان کنم:))) صبح که گوشی رو باز کردم فحشی نبود که از طرف خواهر نثارم نشده باشه:))

۹ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

سنگ بر میدارم پاهام رو میشکنم

 مامان ما یه عادتی داره هروقت بخواد تهدید کنه که  یه چیزی رو نابود می کنه، میگه یا آتیش میزنم، یا سنگ بر میدارم میشکنم،(در همین حد خشن ).

 مثلا میاد توی اتاقمون میبینه از بس کتاب گذاشته دور و بر اتاق جای راه رفتن نیست، میگه آخرش یه روز این کتابا رو آتیش میزنم:)))) 

یا اون انار سفالی هایی که من خیلی دوستشون داشتم و دائم میگذاشتم جلو  تلوزیون و مامانم دوست نداشت جلو تلوزیون چیزی گذاشته باشه، یه بار گفت اگه اینا رو جلو تلوزیون بر نداری با سنگ میشکنم(آخرشم به عنوان اسباب بازی داد دست خواهر زادم و گفت باهاش بازی کن و  من مجبور شدم تکه تکه هاش رو جمع کنم  ):))))

البته در مواردی مثل زمانی که یه غذایی رو درست کرده باشه و ایراد بگیریم، میگه خالی میکنم تو باغچه :)))

امروز ظهر خواهر کوچیکه با مامانم بحثش شد، دیگه مامانم عصبانی شد و با خواهرم قهر کرد، خواهرم عذاب وجدان گرفت از اینکه ناراحتش کرده، تصمیم گرفت پای مامانم رو ببوسه، از اونجایی که مامانم خیلی مقاومت داره در مقابل اینکه پاهاش رو ببوسند نمیگذاشت، منم نشسته بودم و تقلای خواهرم و برای عذر خواهی و پابوسی تماشا میکردم و میخندیدم، به خواهرم میگفتم قلقلکش کن، نتونه مقاومت کنه، بعدش غافلگیر کن و پاهاش رو ببوس. تا خواهرم اومد قلقلک کنه، مامانم محکم با پا کوفت توی دماغش، البته ناخواسته، مامانم برگشت به من فحش داد گفت نمیخواد پیشنهاد بدی که اینجوری بشه، بعد وقتی دید خواهرم باز دست از تلاش بر نمیداره، حسابی عصبانی شد و پاشد گفت: اگه ول نکنی میرم  سنگ بر میدارم پاهام رو میشکنم، منم که دیدم داره کار به اینجا میکشه به خواهرم گفتم دستم ببوسی قبوله،  مامانم با غضب  به من نگاه کرد گفت دستامم  میشکنم. منم یهوو گفتم فقط پیشونی مونده:))) اینجاا دیگه  مامانم زد زیر خنده و دعواا تموم شد.....

۷ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

چندتا عکس

رد شدی از بغل مسجد و حالا باید

یا بچسبیم به تو یا به مسلمانی خویش

(خدایی اگه مامانم بفهمه عکسش رو رسانه ای کردم بیان رو به آتیش میکشه:))))))

من نشستم بروی مِی بخری برگردی

ترسم این است مسلمان شده باشی جایی

تو به من تکیه نکن در گسل زلزله ام / ناگهان میشوم آوار به هم میریزم

حوصله ای که بنویسم ندارم.

حتی دلم نمیخواد چیزی راجع به این عکسا بنویسم.

فقط واسه اینکه به روز کرده باشم این چندتا عکس رو گذاشتم....

باشد که شاید باز حوصله مان برگردد.

خواستید میتونید این پست رو بخونید.

۱۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

فسفر سوزوندن حافظ

دل و دینم، دل و دینم بِبُرده‌ست

بر و دوشش، بر و دوشش، بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ

لب نوشش، لب نوشش، لب نوش 

.................‌

برد دل و جان من،  دلبر جانان من

دلبر جانان من، برد دل و جان من

من موندم وقتی حافظ داشته این ابیات رو میگفته چقدر فسفر سوزونده:)))

+یه بیتی که از عنفوان نوجوانی تا الان از حافظ دوست داشتم:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کَس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد

۷ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

تمام مسئله این است.....

تمام مساله این است که هیج چیز را برای همیشه در تعلیق نمی توانی نگه داری. تاریخ به انتظار تصمیم تو نخواهد نشست، تو میتوانی زودتر از ان لحظه که انتظار به اوج خود می رسد و ظرف بلور میان زمین و هواست، ضربه ات را بزنی و انتظار را پایان بخشی، اما هرکز نمیتوانی کاسه را میان زمین و هوا رها کنی، زودتر شکستن، اری، دیرتر شکستن، شاید.
اما به هر حال، شکستن ، نقش بلور است.هنگامی که معرکه، معرکه ی عبور است نه توقف و عبور، ذات همه چیز است.

نادر ابراهیمی

آتش بدون دود

۷ موافق ۰ مخالف

بی منطق الطیر

همین تا بال وا کردم، به دیوار قفس خوردم

جهان بی منطق الطیر است، عطاری نمیبینم

 آنان که هوای دانه کردند اسیر دام ماندند. (منطق الطیر عطار)

 

از عددی که رند نباشه و علاوه بر اون فرد هم باشه و  عدد اول هم  باشه(البته ۴۹ عدد اولدنیست)  بدم  میاد ترجیح میدم زوج و رند باشه تعداد دنبال کننده هام 49 نفر هستش که بد جور روی اعصابمه تعداد کم یا زیادش برام مهم نیست ولی یه نفر دیگه دنبالم کنه که این 49بشه 50 اینقدر رو اعصابم نباشه........

میدونم حساسیت بی منطقانه ای هستش ولی خب هست دیگه 

۱۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان