.... اما
اعجاز ما همین است :
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه ی کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
ــ یعنی همین کتاب اشارات را ــ
باهم یکی دو لحظه بخوانیم ...
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ....
ناگاه
انگشتهای « هیــس ! »
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !
.
.
پ . ن گاهی یه شعر میبردت اعماق خاطرات سالهای دووور این پست برای خرداد سال ۹۴ بود که الان تاریخ انتشارش رو تغییر دادم و چقدر زود گذشت زوووووود