اینگونه شد که ما به مدرسه رفتیم

بچه که بودم علاقه شدیدی به مدرسه داشتم اینقدر شدت این علاقه زیاد بود که همیشه توی خونه  معلم  بازی میکردم ، توی حیاط با کپسول گاز و آفتابه و قابلمه  و...  به عنوان معلم و مدیر و همکلاسی یک مدرسه فرضی میساختم و کل روز رو  توی مدرسه فرضی مشغول تحقیقات علمی مهم بودم . اکثر اوقات خودم معلم بودم و بسیار سخت گیر،   یادمه کپسول گاز جز شاگردای خوب و آرومم بود  که همیشه بهش جایزه میدادم  ولی قابلمه و آفتابه رو همیشه کتک میزدم به حدی که یه بار لوله آفتابه شکست قابلمه هم زدمش زمین و کج شد. مامانم از دور همیشه توی حیاط میپاییدم مخصوصا بعد از جراحت جانی که به آفتابه و قابلمه وارد کردم  خیلی حواسش بود تا خسارت دیگه ای بار نیارم و همیشه بازی من سوژه خنده بقیه توی خونه بودد هنوزم هست.
به سن مهد کودک که رسیدم  اصلا علاقه ای به مهد نداشتم برای همین در طی دوسال مهد کودک من فقط یک هفته مهد رفتم و مامانم وقتی دید صبح من رو میبره میگذاره مهد هنوز خودش به خونه برنگشته که  من توی خونه پای تلوزیون نشستم بی خیال مهد رفتن من شد.
اما توی همون یک هفته مهد رفتن هم بنده دختر  کوشایی بودم  با یکی از پسرهای مهد رفیق شدم(الان ایشون جز نخبه های برق هستند و از ایران مهاجرت کردند) ، بهش گفتم من دوست دارم برم مدرسه، دیوار مدرسه به دیوار مهد چسبیده بود و البته کوتاه بود اون هم  توی عالم رفاقت بچگی از دیوار بالا رفتن رو  یادم داد و کمکم کرد برم اونطرف دیوار ( البته من از همون یک هفته مهد رفتن از دیوار بالا رفتن رو یاد گرفتم این بود که دیگه وقتی میخواستم برم خونه مادر بزرگم از در وارد نمیشدم از دیوار خونش بالا میرفتم خیلی حس خوبی داشت) ، در نتیجه اینجانب توی همون یک هفته ای هم که مهد رفتم هر روز با کمک این رفیق پایه  یواشکی میرفتم توی مدرسه چرخ میزدم.(الان اگه ببینمش بهش میگم موفقیت امروزت به خاطر کمک هایی که به من دادی تو نیکی میکن و در دجله انداز ).
تا اینکه هفت ساله شدم و وقت مدرسه رفتنم شد روز ثبت نام  که رسید مامانم باید مدارک من رو میبرد مدرسه تحویل میداد من اون روز  از شوق اینکه قراره مدرسه ثبت نام کنم صبح زود از خواب بلند شدم که یکهوو دیدم مامانم داره با تلفن به مدیر میگه:  من امروز نمیتونم مدارک دخترم رو بیارم  فردا میام همین یک کلمه کافی بود تا اینجانب با دست و صورت نشسته و موی شونه نکرده وسط اتاق صدای گریم بلند بشه که چرا امروز نمیریم ثبت نام،  بیچاره مامانم هرچی سعی کرد راضیم کنه که فردا میریم نتونست.  در نتیجه کل مدارک رو که میون اون پوشه مقوایی های قدیمی با رنگای ابر و بادی آبی سفید بود آورد گذاشت جلوی من و گفت اگه میتونی خودت برو ثبت نام من نمیام....
فکر میکنید من چیکار کردم ؟؟؟
صورتم رو شستم، یه شونه به موهام کشیدم ،  مدارک رو برداشتم از خونه زدم بیرون به طرف مدرسه( مامانم بعد ها میگفت فکر میکردم تا دم در خونه میری میترسی بر میگردی)  ولی اینجانب از خونه رفتم بیرون و به طرف مدرسه حرکت کردم عموم توی مسیر دیدم که یه پوشه بغل گرفتم و سرم انداختم پایین با چشم اشکبار دارم میرم ازم پرسید گفت طاهره عمو کجااا گفتم دارم میرم مدرسه ثبت نام کنم خب مامانت کوووو  با همون هق هق گریه گفتم  دعوام کرد گفت من نمیام خودت برووو  و قبل از اینکه بخواد هر گونه نصیحتی بکنه که برگرد خونه و بذار هر موقع مامانت وقت داره بروو سرم رو انداختم و به طرف مدرسه حرکت کردم.
به مدرسه که رسیدم مدیر چون خواهرم همونجا درس میخوند میشناختم پرونده رو دادم دستش گفتم  اومدم ثبت نام  یه نگاهی کرد انگاری منتظر بود پشت سرم مامانم بیاد تو ولی دید نه هیچ خبری نشد گفت مامانت کووو محکم و با اقتدار گفتم چون امروز نمیتونست بیاد خودم اومدم گفت خب باید برا ثبت نام مامانت باشه  برو خونه هر موقع تونست باهم بیاید و اینجا بود که دوباره اشکایی که تازه خشک شده بود سرازیر شد که باید من رو ثبت نااام کنید مدیر یک زنگی به خونمون زد و با مامانم صحبت کرد مامانم که از تعجب پشت تلفن دهنش وا مونده بود به مدیر گفت حالا که اومده اگه میشه ثبت نامش کنید و مدیر هم قبول کرد و مدارک رو گرفت....
وقتی برمیگشتم خونه عموم  توی کوچه خونه ما با یکی از دوستاش ایستاده بود گرم صحبت من رو که دید با یه حالت سربه سر گذاشتنانه گفت ثبت نام کردی من هم با اقتداری بیشتر از قبل گفتم بله که ثبت نام کردم پوشه رو دادم مدیر اسمم رو نوشت گفت بروو  اول مهر بیاااااااااااا.......

و این چنین شد که سالهاااست اول مهر میروم گر نروم نیستم

پ ن خدا رحمت کنه عموجانم رو همیشه برای این ماجرای ثبت نامم توی مدرسه سر به سرم میگذاشت میگفت از اون روز یه جور دیگه ای دوستت داشتم  از بس این پوشه زیر بغل گرفتنت و  جدی بودنت برای ثبت نام مدرسه   به دلم نشست
 

۱۴ نظر ۷ موافق ۰ مخالف
میرزا مهدی
۳۱ شهریور ۱۱:۰۱

سلام... در نوع خودت جالبیا...

فکر میکنم تنها موجود زنده روی زمین باشی که خوش رفته ثبت نام پایه اول ابتدایی

 

بیبیپ هورا

پاسخ :

سلام

هیچ وقت نفهمیدم اینکه بهم میگن جالب خوبه یا بد زیاد این جمله رو بهم میگند:))))
این نوع ثبت نام من توی خانواده ما به عنوان یک ماجرای تاریخی ثبت شده :)))) باید بررسی بشه ببینیم کسی دیگه ای هم بوده یا نه
و البته از همون موقع بود که فهمیدم همه کاری رو خودم میتونم انجام بدم 
سر گشته
۳۱ شهریور ۱۱:۰۲

:))

خیلی خوب بود خدا خیرتون بده

شیفته ی علاقه ی شما به علم و مدرسه شدم :) البته شیفته ی این همه احساس مسئولیت عموی خدا بیامرزتون هم شدم. خدا رحمت شون کنه

پاسخ :

 بله بله علاقه بنده به مدرسه زبان زد خاص و عام بود 
 البته بنده خدا کاری نمیتونست بکنه چون در اون لحظه من عزمم جزم بود برای ثبت نام کمک هیچ کسی رو هم قبول نمیکردم

قلم بانو
۳۱ شهریور ۱۱:۱۴

سلام طاهره جان

عالی بود، عالی...کلی خندیدم.

خدا عموجان رو رحمت کنه.

برای من وقفه افتاد...اولین سالی که اول مهر خونه بودم، یه دل سیر گریه کردم.

پاسخ :

سلام بانوو
خواهش میکنم چشماتون عالی دید 

این گریه های الکی بخداا نمیدونستیم چقدر باید هی بریم هی بریم
میرزا مهدی
۳۱ شهریور ۱۱:۳۲

خوب جالب از نگاه من یعنی خوب.

همه کار؟ آشپزی هم؟ D:

پاسخ :

خدا رو شکر 

:))))) بله دسپختم فوق العادست 


امّــــــــ شــــــــــهــــــــرآشــــــــــوبـــــــ
۳۱ شهریور ۱۱:۴۲

:)) 

یعنی انقدر آفتابه رو کتک زدی که مرد؟؟

الانم دانشجوهاتو اونجوری مورد التفات قرار میدی؟

 

+اون نخبه هه رو باید تورش میکردی! خیلی اشتباه فاحشی کردی :|

پاسخ :

:))))
اون موقع ها میخواستم آفتابه آدم کنم بعدا فهمیدم آدما هم آدم نمیشن به این راحتی

نه الان خیلی خوش اخلاقم  کلاسم همیشه سرشار از خندست
+هی خواهر ما از بچگیمون تو این مورد ضعف داشتیم متاسفانه مرغ از قفس پرید
///ه امیری
۳۱ شهریور ۱۲:۳۹

بسم الله

سلام و عرض ادب

جذاب بود و جالب و خوب 

تصویرسازیش خیلی دلنشین بود . یه کوچولوی گریون با یه پوشه زیر بغلش :)))

پاسخ :

سلام ممنون 
نظر لطف شماست 
:))
 
پا ییز
۳۱ شهریور ۱۴:۵۰

Ajab! Ziadi baram bavar nakardanie

Amutun o ye marde javan dar zehnam tasavvor kardam ke

پاسخ :

عموم جوون بودن زود فوت کردند 
اصل ماجرا کاملا واقعی حالا شاید من برای نوشتن یکم حاشیه سازی کرده باشم ولی مدیر مدرسه ای که توش بودم همیشه از مامانم سراغم رو میگیره :))
البتع این نکته رو بگم مدرسه خیلی از خونمون دور نبود 
پا ییز
۳۱ شهریور ۱۵:۰۰

Khoda biamorzadeshun 

پاسخ :

خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه 
مهدی ­­­­
۳۱ شهریور ۱۵:۰۲

خخخخخ چقدر بچه شری بودید.

من فکر کردم خودم خیلی اذیت میکردم :)) بابا من خیلی حرف گوش کن بودم با این داستان شما.

اون پوشه هه رو ممنون که توصیف کردید خیلی نوستالژیک بود :)

پاسخ :

من بچه خوبی بودم بخداا نمیدونم چرا اینقدر مدرسه دوست داشتم هر کاری میکردم برا اینکه برم مدرسه 
از دیوار بالا رفتنمم به خاطر این بود که خیلی حس خوبی داشت 

آره اون پوشه ها یادش به خیر الان همه چی تو فلشه  
قلم بانو
۳۱ شهریور ۱۶:۲۱

گریه‌اش الکی نبود. سالی بود که کارشناسی‌ام رو گرفتم.

پاسخ :

هان من بد متوجه شده بودم فک کردم کلاس اول دبستان رو میگی 
آره من الان اول مهر میشه اگه نرم دانشگاهی جایی دلم میگیره
قلم بانو
۳۱ شهریور ۱۷:۲۷

اتفاقا کلاس اول دبستان، خیلی هم ذوق داشتم. خیلی...😊

پاسخ :

:)))) مثل من
دچارِ فیش‌نگار
۳۱ شهریور ۱۸:۲۲

آفرین چه دختر مستقل و پیشرویی :)

---------------------------

عالم رفاقت بچگی رو میشه یکم بیشتر توضیحش بدین؟

فرقش با عالم رفاقت با آبدارچی دانشکده رو هم بگین ممنون :)

 

+

پاسخ :

بله بله جهت شفاف سازی ذهن درگیر شما حتما توضیح میدم 
تو عالم رفاقت بچگی آدم میگرده ببینه با کی میتونه بازی کنه  کی خوراکی هاش رو باهاش تقسیم میکنه  خوبیش اینه اسلامم دست و پاش رو نبسته :))
تو ی رفاقت با آبدارچی دانشگاه روندش اینه که یکی دوبار میری سلام علیک گرم میکنی از اوضاع اقتصادی کشور گلایه میکنی از گرونی ها اینکه همش تقصیر خودشونه میگی حالا خودشون کیه اینجا به ما ربطی نداره ما هدفمون ایجاد رفاقت سودمند در جهت چایی خوردن هستش کم کم چون آبدارچی هی میخواد در مورد وضع کشور توضیح بده دعوتمون میکنه توی آبدار خونه میگه بشین تا چایی تازه دم درست کنم تو این فاصله هم کلی نظریه میده در مورد کشور که اکثرش رو ما تایید میکنیم :)))
یه نوع دیگه عالم رفاقتم هست که شاعر میگه :
دوستی با تو میسر که نشد نقشه کشیدم
با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد 

الا شفاف سازی شد


فاطمه م_
۰۱ مهر ۰۸:۳۵

عجب شیطونی بودی شما :))

از دیوار مدرسه می‌رفتی بالا؟ :))

 

خدا عموتو رحمت کنه

پاسخ :

:))))
خیلی شیطون بد نبودم اتفاقا آرووم بودم ولی واقعا  تخیلی بودم سر همین زیاد خرابکاری میکردم 
مدرسه پشت دیوارش نیمکتای قدیمی رو هم گذاشته شده بود راحت میشد ازش بالا پایین رفت یه تصور خاصی از مدرسه داشتم برای همین میخواستم برم ببینم

خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه


دچارِ فیش‌نگار
۰۱ مهر ۰۹:۳۹

ن :)

پاسخ :

مشکل از ذهنتونه کاری از ما بر نمیاد :)))
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان