میاد خاطراتت جلوی چشام (شروع عاشقی)

اول نوشت:گوشی ال جی دوست داشتنیم که به سرقت رفت تمام خاطرات پیاده روی اربعین پارسال هم به سرقت رفت هنوز وقتی یادم میاید آه از نهادم بلند میشود از امروز تقریبا صد روز تا اربعین مانده است تصمیم گرفته ام هر پنج شنبه هر چقدر که یادم مانده است از آن روزها از اول اولش که چطور شد راهی شدم بنویسم حوصله تان کشید بخوانید نکشید نخوانید دلی مینویسم ذره ذره هرچیزی که به یادم مانده

و اما اولش چگونه عاشق شدیم:اولین باری که برای کربلا رفتن اقدام کردم یازده سال پیش بود سال هشتاد و هفت دانشجوی سال دومی بودم  تازه عضو کانون بوی بهشت دانشگاه شده بودم فقط چندتا دانشگاه توی کشور این کانون رو داشتند و دانشجویی کربلا میبردند اون هم با چه سختی دو سه دور اول یعنی سالهای هشادو چهار و پنج اصلا دخترا نمیبردند خطر داشت از سال هشتاد و شش یه کاروان نصفه دخترا هم بردن و کم کم راه افتاد که کاروان مستقل دخترا ببرند و منم شدم عضوی از کانون از همون سال هوایی کربلا شدم هربار که  کاروان ها رو  میبستم برای رفتن حسرت میکشیدم که چرا مامانم نمیذاره برم بارها پشت خوابگاه یاس از حسرت نرفتن گریه کردم سال نود و سه طاقتم تاب شد و بدون اینکه به کسی بگم رفتم پاسپورت درست کردم و با دانشگاه امیر کبیر برای پیاده روی اسم نوشتم گفتم هرجوری شده میرم چند روز قبل حرکت تو خونه گفتم من دارم میرم که مامانم طبق معمول که میدونه نقط ضعف من اینه که بگه ازت راضی نیستم اگه بری این رو گفت و منم نرفتم و حسرتش باز به دلم موند سال نود و چهار دوباره همون ماجرا تکرار شد و باز من موندم دیگه سال نود و پنج وقتی اربعین بهم اجازه ندادند برم سر یک ماجرای خیلی اتفاقی گذاشتند کربلای زیارتی رو با نهاد دانشگاه برم این شد اولین کربلام بعد از هشت سال دست و پا زدن برای رفتن ولی دلم اربعین میخواست هر سال نزدیک اربعین که میشد انگاری تو دلم آتیش میگرفت که چرا نمیتونم برم با اینکه میدونستم نمیذارند ولی باز اسم مینوشتم کارای رفتن رو انجام میدادم فقط به عشق اینکه اسمم بین زائرا باشه  چند روز مونده به حرکت میگفتم من دارم میرم مامانم دعوااا که چرا مثل بقیه سرت توی درس و کتابت نیست چرا هر روز میخوای یه جایی بری دانشگاه رفتی یا تور زیارتی یه روز مشهد یه روز جنوب یه روز قم یه روز ساز کربلا..... ولی مگه من راضی میشدم اربعین دیوونم کرده بود پارسال دیگه حالم دست خودم نبود یه حال عجیب و غریبی داشتم  حَتَّی عِیلَ صَبْرِی فَلَمَّا ضَاقَ صَدْرِی  حالی که میدونستم دوای دردش فقط پیاده روی هستش ولی مگه مامان بابام راضی میشدند به رفتنم یک هفته نمیتونستم غذا بخورم من وقتی نمیتونم غذا بخورم یعنی دیگه صبرم تموم شده و همه اعضای بدنم در راه رسیدن به هدفم دارند باهام یاری میکنند تا یکشنبه وقت داشتم که پاسپورتم رو تحویل بدم چهارشنبه حرکت بود هر راهی که میرفتم جلو اجازه نمیدادند میگفتن نه پیاده روی اصلا شب آخر تا صبح گریه کردم میدونستم تنها کسی که میتونه دل مادرم رو آروم کنه داییم هستش که خودشم سالهاست توی کربلا موکب داره و هرسال میره بهش پیام دادم بیا خواهرت رو راضی کن قول داد راضی کنه ولی نکرد یعنی اصلا اینقدر سرش شلوغ شد که یادش رفت از این داییم که نا امید شدم رفتم سراغ اون داییم همون داییم که توی عراق شهید شد مامانم یه دونه لباس از داییم داره که قبل شهادت تنش بوده اون رو برداشتم و شروع کردم به توسل حضرت رقیه تصور اینکه فردا صبح بهم بگن نه دیوونم میکرد تا صبح نخوابیدم مثل آدمی که میدونست آخرین فرصتشه و باید همه همتش رو بگذاره صبح سر صبحونه از چشمای پف کردم مشخص بود که گریه کردم قران رو باز کردم اون آیه ای اومد که به موسی میگه عصات رو بنداز و نترس و لاتخف دلم آروم شد که یکبار دیگه بگم وقتی به بابام گفتم تا امروز فقط وقت داره در کمال ناباوری گفت پاسپورتت رو بردار بریم دانشگاه برای ثبت نام باید تعهد محضری از رضایت بابام میبردم من که تا اون روز سر خود همه جا رفته بودم حالا زورم میومد تعهد محضری ببرم هرکار کردم نشد از زیرش در برم وقتی رفتیم محضر برای تعهد بابام شروع کرد بندهای رضایت نامه رو خوندن رضایت به کشته شدن ناقص شدن و الخ یه نگاهی به برگه کرد و یه نگاهی به من و امضا کرد من یه نفس راحتی کشیدم بعد برگشت به محضر دار گفت یه تعهد محضری هم از دخترم بگیرید محضر دار گفت چه تعهدی گفت تعهد اینکه یا سالم برگرده یا کلا برنگرده یه خنده ای کردیم و من چشم انتظار حرکت.....

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
ام شهرآشوب
۲۱ تیر ۰۱:۳۴
آخ منو بردی به اون سالها

خدا رو شکر که ناکام از دنیا نرفتیم

پاسخ :

آره اون سالها چقدر خوب بود 
میگم مگه از دنیا رفتیم که ناکام نرفتیم😂😂😂
ام شهرآشوب
۲۱ تیر ۱۱:۴۷
حالا هروقت بریم!

پاسخ :

ها خدایی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان