يكشنبه ۱۶ تیر ۹۸
پدر بزرگم خیلی اهل شعر بود اصلا همین اهل شعر بودن ماها همگی از سمت پدر بزرگم به ما رسیده است همچنان که خطش خیلی بد بود همین بد خط بودن ماها هم از پدر بزرگ به ارث رسیده است و بسیار هم ولخرج و دست و دلباز بود و همین ولخرجی ها و بی حساب و کتاب بودن های خانواده ماها همگی از پدر بزرگ رسیده است هیچ وقت هم در خانه اش را نمیبست همیشه باز بود به شدت هم چایی بود اگر کسی میگفت چایی نمیخورم به فحش هایش مبتلا میشد که تو آدم نیستی که چایی نمیخوری در اوووج خستگیش وقتی چایی میخور میگفت آخیییییی انگاری پیغمبر از گلویم پایین رفته است بر همین اساس است که ماها همگی چایی خور شدید هستیم محال بود بروی کنارش بنشینی و برایت شعر نخواند از شعر های چاله میدانی تهران قدیم گرفته تا حافظ و سعدی و مولوی
یک بار به من گفت دختر بیا اینجا بشین ببینم رفتم کنارش نشستم گفت تو که اینقدر مدرسه رفتی و درس خوندی حالا من اون موقع راهنمایی بودم بگوو ببینم این شعر ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد مال کیه؟؟
منم خوشحال از اینکه بلدم میگفتم برا حافظه میگفت تو و حافظ باهم غلط کردی که میگی این شعر برا حافظه من چشام چارتا میشد میگفتم بابایی بخدا این برا حافظه میگفت پاشو برو معلوم نیست تو اون مدرسه چه مزخرفاتی یادتون میدن میگفتم خب شما میگی برا کیه بگوو من بدونم
بعد شروع میکرد بلند بلند این شعر رو خوندن ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد / دل رمیده ما را انیس و مونس شد/ نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت(به اینجا که میرسید بغض میکرد و میزد زیر گریه بقیش رو نمیخوند ) بعد گوشه لباسش رو بالا میارود صورتش رو پاک میکرد و میگفت دختر این شعر رو حضرت علی سر سفره عقد برا حضرت زهرا خونده در وصف حضرت محمد بعد من یه چند دقیقه هنگ میکردم اصلا نابوووود میشدم بعد ویندوزم که بالا میومد بعد یک هنگ طولانی میگفتم بابایی آخه این شعر که فارسی هستش حضرت علی عربی صحبت میکرده چه جوری این رو خونده بعد اینجا پدر بزرگ ما در کمال مهربانی و عطوفت یک مقداری فحش نثار معلم های مدرسه ما میکرد که این مزخرفات رو توی سر ما کرده بودن
یکبار تازه که مادر بزرگم فوت کرده بود رفتم کنارش نشستم گفتم چطوری بابایی خوبی گفت خوووووب خووووب بعد یکهوو دوباره گوشه لباسش رو بالا آورد و اشک صورتش رو پاک کرد و گفت هعی ننه بی معرفتتون روزگارم را سیه کردست و میگوید شب است/ آتشی بر جانم افکندست و میگوید تب است
پانوشت طنز گونه : یک بار هم داشت گوشه حوض حیاطشان که شکسته بود درست میکرد یکهوو صدای من زد که دختر بپر توی اتاق آخری ماله را بردار و بیاور واقعیتش من ده دوازده ساله هنوز ماله ندیده بودم هرچه رفتم گشتم نفهمیدم ماله چی هست اومدم و گفتم ماله ندارید با همان لحن چاله میدانبش گفت ماله داریم ولی شما چشمانتان نابینا تشریف دارد و ماله را نمیبینید مادر بزرگم به کمکم آمد و ماله را آورد و به طرز حمایتگونه ای گفت بچه چه میداند که ماله چی چی هست اینجا بود که پدر بزرگم باز کمی معلم های مدرسه و آموزش و پرورش را نوازش زبانی داد که خاک بر سر آن مدرسه ای که به شما یاد نداده ماله چی چی هست
آنوقت ها به این فکر میکردم اینکه من بدانم ماله چی چی هست به چه دردم میخورد اما حالا که هیئت دولت را میبینم و اینکه مهم ترین وظیفه در دولت ماله کشی هست فهمیده ام که قدما چه خوب گفته اند آنچه پیر در خشت خام میبیند جوان در آینه نمیبیند آن روزها اگر ور دست پدر بزرگم ماله کشی یاد گرقته بودم الان من جای عراقچی و نوبخت و حتی ظریف و شاید هم خود روحانی بودم