دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

 

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد

اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

 

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را

بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت

خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

 

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم

بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق

مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

 

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم

رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
بنت شهرآشوب
۱۴ مرداد ۰۸:۰۹
سلام بر فامیل دور ما!
خواب می دیدم اومدم یزد پیش تو!! هرچی هم زنگ زدیم به سمیه وحیدی فر که بیاد ببینیمش ناز کرد گفت کار دارم!!!
از طرف من گوششو بپیچون

پاسخ :

چه جالب دیروز با سمیه یادت کردیم گفتم اشرف قول داده یکی دوهفته دیگه بیاد یزد گفت اگه اومد بیای من ببینمش از اونجایی که خواب زن چپه احتمالا میای یزد و سمیه رو میبینی
بنت شهرآشوب
۱۵ مرداد ۱۱:۲۶
آخ فامیل دلم پر میکشه که بیام یزد . خدا کنه جور بشه

پاسخ :

اگه بیای چه حالی میده من و تو و خیابونا 
میریم حرم الشهدا 
میریم امام زاده جعفر
میای خونه ما
بعد مامانم تو رو که دید دیگه اجازه میده دفعه بهعد منم بیام کاشون
ببین چقد برنامه ریختم
محسن نقدی
۱۶ مرداد ۱۲:۰۸
سلام
از کیه شعره؟؟؟
اسم شاعر رو بذارین حتمن

پاسخ :

سلام 
نمیدونم چرا ولی هیچ وقت حوصله ای که حالا اسم و شاعر رو بنویسم ندارم همینجوری کپی میکنم میذارم  اگه اسم شاعر کپی شد مینویسم نشد دیگه خودم زحمتش رو نمیکشم
البته این شعر زیبا و دلنشین از آقای افشین ید اللهی 
بنت شهرآشوب
۱۷ مرداد ۰۸:۴۷
الان اینایی که گفتی طرح تشویق سازی رفقای غایب از نظر بود؟
من خودم دلم اونجاس فامیل. دیگه نیازی به ترغیب و تحریک نیس !!!

پاسخ :

حالا دیه ما وظیفمون رو در قبال دوستان کاشانی انجام دادیم 
بنت شهرآشوب
۲۶ مرداد ۱۲:۲۳

آن اولین باران دنیا هیچ یادت هست؟

آن اولین دلتنگی و آن اولین بوسه؟

آن اولین شعری که آدم گفت؟

حوّای من! هر بار

هر اتفاقی با تو مثل اولین‌بار است.

پاسخ :

آره بابا من همه اینا رو خوب یادمه 
مگه تو یادت نیست
بنت شهرآشوب
۲۹ مرداد ۱۱:۲۸
فواره وار سر به هوایی و سر به زیر!
چون تلخی شراب دل آزار و دلپذیر

ماهی تویی و آب من و تُنگ، روزگار!
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

مرداب زندگی همه را غرق کرده است
ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

پاسخ :

تفاوت های ما بیشاز شباهت هاست باور کن
تو در تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
بنت شهرآشوب
۲۹ مرداد ۱۱:۳۰
راستش اولین بارون رو یادمه. تگرگ زد همه زندگیمونو به گند کشید
اولین بوسه رو هم یادمه زدی منو تفی کردی زیر تفات دوش گرفتم!
منتها اولین شعر آدم رو یادم نیس!!! دیگه آلزایمر گرفتم ننه!

پاسخ :

اوا اینا چی چیه میگی دادا
بنت شهرآشوب
۰۱ شهریور ۱۰:۳۹
تو گفتی مگه اون اولین باران و بوسه یادت نیست؟ خب منم گفتم یادمه دیگه !!!! نظرات رو یه نگاه بنداز فامیل!!

پاسخ :

حالا من گفتم تو باید همه چیز رو بریزی رو دایره

MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان