من اگر 50 سال زندگی کنم این روزها نصف روزهای عمرم را گذرانده ام . نصفه ای که در آن تلخی و شیرینی، سختی و آسایش همه و همه باهم وجود داشته است.
هیچ کس نمیتواند ادعا کند که مرا میشناسد حتی خودم
شخصیت مجهولم گاهی خودم را هم گیج میکند
گاهی آنقدر سخت و مقاومم که هیچ چیز مرا خسته نمی کند. نه کم خوابی شب، نه چند روز نداشتن غذای درست و حسابی، نه کار سخت، نه گرمای کویر
گاهی هم سست و شکننده . شکستن شیشه احساسم مرا چنان از پا در می آورد که اگر روزها و شبهای گرم کویر را بی آب و غذا به سر کنم تحملش برایم آسان تر است
گاهی چنان سختم و زیر بار حرف زور نمیروم که اطرافیانم را خسته میکنم و گاهی چنان نرمم که در مقابل خواسته هایشان بی هیچ مقاومتی سر خم میکنم
این روزها کمی آزرده خاطر شده ام و چه خوب شد که خاطر مرا آزردند تا فاصله ای را که مدتها بود بین من و خدایم به وجود آمده بود بر طرف شود
و چه خوب شد که این روزها فهمیدم جز خدا هیچ کس نمیتواند مرحم خوبی برای دلم باشد
و این روزها دستهایم را دوباره به زانوهایم گرفتم و باز بلند شده ام و دوباره راه افتاده ام اما کمی محتاط تر، کمی فهمیده تر، کمی عاقل تر
غرور زخم خورده من خوب میشود
بدونه اینکه ذره ای بنالم
از امروز تا آن روز که هستم نمیگذارم هیچ کس اشکهایم را ببیند
و دیگر جز برای خدایم ناله نمیکنم
من این روزها خوب میفهمم که تغییر کرده ام
باید کمی به خودم فرصت بدهم تا با ندانسته های زندگیم کنار بیایم
مثل همیشه محتاجم به دعای مادرم
به دست های گرم و مردانه پدرم
به نگاه مهربانانه خواهرم
و محتاجم به داشتن دوستانی که مرا همیشه شرمنده لطفشان کرده اند................